دختر جوان در لابه لای کیف دستی اش به دنبال صد تومنی میگشت که به پسرک فال حافظی بدهد و دوستش به سختی شعری را زمزمه می کرد .... خرم آن روز از این منزل ویران بروم.... صدای لگد مامور سد معبر به پیت بساط پسرک حواسم را پرت کرد.
دختران جوان با ترس عجین شده در هیاهوی پیاده رو گم شدند وپرنده در قفس با همه تک بیتی های حافظ در دست مامور شهرداری بود. ومن پا های خسته خود را می کشیدم و دکتر سروش از حداکثری میگفت و بیست وپنچ سال دیگر را طلب می کرد انگار ما آزمایشگاه تئوری های او هستیم ، انقلاب فرهنگی ایشان از یاد ها نرفته است.صادق زیبا کلام یک عذری نوشت ولی از آقا سروش ندیدم به قولش: فلسفه مادر علوم است اگر زیر بال سیاست رفت دیگر باید فاتحه اش را خواند، دیر رسید بعد بیست وپنج سال.