تا رسیدم قهوه خانه سراغ اکبر را گرفتم . علی آآ قهوه چی گفت :تیمش باخته دو سه روزی این طرف ها پیدا نمی شود.
نشستم تا گلوی تازه کنم بچه ها رسیدند .گفتگو شروع شد .یکی از ارنج تیم گفت که اشتباه بود . و دیگری خستگی مفرط بازی کنان را علت می دانست . آن یکی یاد ش آمد که داور هم جز بازی است به قولی یار دوازدهم است نباید کم گرفت. خلاصه بحث داغ شد. و من همش چشمم دنبال اکبر بودم.
آقای رفعت آموزگار باز نشسته که ما ها آآ مودور میگوئیم بود . مثل اینکه نگرانی مرا از غیبت اکبر فهمیده بود.رفتم کنارش سر صحبت باز شد . از اکبر گفتم که نمی دانم این چه عادتی است تا تیمش می بازد از شماتت بچه ها چند روزی غیبت صغرا می کند.آآ مودور نگاهی عمیق به من کرد و پکی به سیگار و نیم نگاهی به اطراف.
گفت :آن وقت ها سنّم نرسید وقتی رفتم به ثبت نام فرقه گفتند تا دوسالی باید صبر کنی آمدم سجل دائی ام را از مادر بزرگ گرفتم که می خواهم سهمیه قند بگیرم . آخر آن موقع هاهم سهمیّه ای بو د . در حال رفتم به درب فرقه ، روی پنجه پا بلند راه می رفتم که سجل با قدم بخورد. شدیم فدائی فرقه . کیفی داشت . صبح ها دبیرستان و عصر ها هم آموزش رژه و این جور حرف ها . بچه ها در سر کلاس درس ،آخرین خبر و اوضاع شهر و مملکت را از من می شنیدند. و من آنچه را که شب ها می شنیدم و هر آنچه که می دانستم می گفتم .بچه ها با علاقه میشنیدند. تا که همه چیز در چند روز به هم ریخت .
علی آآ با دو استکان جای سر رسید و آآ رفعت حرفش را برید و سیگار را در جای سیگاری خاموش کرد.
یک آن از شیشه پنجره به بیرون قهوه خانه دیدم اکبر به سرعت از مقابل رد شد .آآمودور هم دید .نه خواستم صحبت ایشان نا تمام بماند. و هم نمی خواستم اکبر را نبینم.
روی صندلی جابجا شدم . و آآ رفعت دنبال حرفش را گرفت .
بگذار در حال خودش باشد. زدیم از شهر بیرون می خواستم به دنبال آن ها به روم به آن ور آراز . مادرم خیلی گریه کرد که نروم .تا خبر آمد فدائیان فرقه را وقتی می گیرند سر می برند . مادرم ترسید خدا رحمت کند پولی داد گفت برو تهران . بعد ها فهمیدم النگویش گرو گذاشته بود. رفتم تهران با شناسنامه خودم بعد چند سال شدم آموزگار.
بودیم در تهران که خبر آمد مادرم درگذشته و من ماندنی شدم رفتیم عصر ها به کلوپ جوانان حزب و شدیم فعال متینک ،تا آمدیم ،مصدق شد خانه نشین، با ز در به دری منتقل به میانه .
بعد صباحی با گذشت ایام رسیدیم تبریز شدیم مدیر مدرسه .بعد سال های چهل دو باز خلخال بود که ما رفتیم شده بودیم گاو پیشانی سفید. زن و بچه که نبود ورد مان ستم بود دردمان گفتن.
یکی از بچه آمد و پیش همه با صدای بلند گفت :فلانی تو بودی. این داوری بود یا آدم فروشی امشب به آآ فردوسی پور زنگ می زم به امام غریب میگم که آآ اینا کین. داور نیستن. تیم فروش اند. بزار آبرویشان در برنامه نود بره ،همه بشنوند.
صحبت آقا مدیر گل انداخت . سیگار ی روشن کرد . و ادامه که باز شدیم آواره وطن .
تا خواستیم آستینی بالا به زنیم و سروسامانی بگیریم خودریم به پنجاه هفت ،رفتیم به حزب ، شد سال شست شدیم باز در به در .
یه چند سالی آقا خاتمی بود که از دهنمان نمی افتاد. این آخری ها هم با ز جوان ها پیله کردند می گویند آآ مودور این سید شما چی شد . یه چند وقتی هم شماتت مردم آزارم می دهد. دیگر پیر شدم حو صله مشارکت و اینها را ندارم به دنبال هر که رفتیم حرف مردم بود و سرم پائین. توهم بگذار اکبر بره جای ،چند روزی بعد حالش جا می آید . مردم خیلی حرف میزنند عمل نمی کنند. همین پسره که میگوید تلفن می زنم تلوزیون به کی . می گویم آآ فردوسی برنامه نود ورزشی . می گوید آهان دروغ میگه جرات اش را ندارد.
چششم دنبال اکبر است نمی بینم.
دوست گرانقدرم جناب آقای بانکی:
درود.مطلب فوقالعاده زیبایی بود.معمولا اینگونه پل زدن بین گذشته و حال بسیار مشکل است اما شما بخوبی نشان دادید که از پس این سبک بر میآیید.حال انتظار ما بالاتر رفتهاست!!منتظر خواندن مطالب پربارتری از حضرتعالی هستم.