راست می گفت بابا

.........ما که سوادی نداریم لااقل شما ها به خوانید آدم بشید .پدر چه مهربان بود.
گفت وگفت و ما خواندیم، دارا آذر را خواندیم و بعد برزگر بلدرچین را و بعد ش گمانم کتاب تاریخ و جغرافیا را . همان کتاب های که بقول پسر همسایه مان که جوان لاغری بود  که نه در طاقچه جا می گرفت و نه در کیف مان و چقدر بزرگ بودند ودستهایمان چقدر کوچک در زمستان های سخت . چهره زیبای داشت آن پهلوانی که از میان دو شیر تاج را برمی داشت . مردی که بازوی قوی داشت تیری می انداخت تا مرز ایران را به آن سوی توران برد و شاه زاده ای که از رودی می گذشت و چنگیز را به تحسین وی وا می داشت از پدر چنین پسری باید .چقدر سیاوش را دوست می داشتم و بر بخت بدش کودکانه می گریستیم . وقتی آآ مان سر کلاس از ضحاک مار دوش بد می گفت در ذهن کودکانه مان  تاریخ را ردیف می کردیم به کاوه آهنگر می رسیدیم و گیج ومنک که چرا این همه پسر کشی و تاراج و لشکر .حمله ایرانیان به یونان وآتش در پاسارگارد و خرابی ایوان وسنگ نوشته های میخی .ذهن کوچک مان کنجایش این همه لشکر  را نداشت. شب ها از ترسمان خوابمان نمی برد  پیش مادر بزرگ می خوابیدیم آن وقت مادر بزرگمان چقدر قشنگ داستان ملک محمد را می گفت با آن اسب سفید و اصلی کرم را و لیلی ومجنون را .
گاهی وقت ها بایاتی می گفت و خود نیز می گریست . در سر کلاس در س آآ مان شاهنامه می خواند و ذهن کوچک ما را به عرصه نبرد ایران و توران می برد و در خانه مادر بزرگ  ما را با لیلی و مجنون به بیابان های بی آب و علف عربستان. گاهی با اصلی و کرم به قره باغ . و گاهی پشت گوه های سهند به زادگاهش و دشت های قره چمن و آی دوغموش میانه .
پدر می گفت ما ها که سواد نداریم لااقل شما به خوانید تا آدم بشید . فکر می کردم پسر همسایه مان حتما آدم شده که معلم است . همیشه  با یک بغل کتاب می آمد . و گاهی که سر کیف بود به دقت همه ما ها را نگاه می کرد و نفری یک دفتر و مدادی می داد و به بزرگ ترها کتابی . و ما شبانه زیر چراغ نفتی دوره می کردیم و نگران ماهی سیاه کوچکی بودیم که تنهای به دریا می رود. در اواخر یک تابستانی بود که کوچه مان خیلی شلوغ شد و زن های همسایه همگی سیاه پوشیده بودند . و ما ها خیلی می ترسیدیم  و کوچک تر ها دست در دامان مادر شان گریه می کردند . شنیدم پدر گفت صمد آا به آراز رفته آب تنی کنه شنا بلد نبوده غرق شده . مادر های های گریست . و من خیلی تر سیده بودم . بعد ها آراز را شناختم  . رودخانه ای است که خیلی ها در آن شنا بلد نیستند.

نظرات 2 + ارسال نظر
بیابانگرد یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:05 ق.ظ http://visualc.blogsky.com

جالبه خوشمان آمد
موفق باشی

[ بدون نام ] جمعه 22 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 06:46 ب.ظ

That is a great ,
jalal
USA

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد