.... داشت میگفت:در قهوه خانه ،دیدن فوتبال عالمی دارد .هیجانش به گونه دیگر است .بازی در پایان ، تمامی ما را به خیابان می کشاند ،که بچه ها با ولع آخرین باز مانده استکان چای سرد شده را سر می کشیدند، که احمد رسید . مثل همیشه غمی داشت سنگین. بعد بدون مقدمه گفت: ثبت نام این ترم را بابا از فروش قالیجه جهازی خواهرم تهیه دیده بود .درحال خواهرم فهمیده .نگرانش هستم . غصّه می خورد. طفلک فکر می کرد بابام جهت تعویض برده بود.نتوانستم خانه فوتبال را ببینم. پدر بعد بازنشتگی رفت دنبال کار ، حرف ما را گوش نداد. می گفت نمی توانم بیکار در منزل بشینم .شد میرزا نمی دانم شاید آبدار چی ،گفت نمی خواهم تو با درس دانشکده ،کار هم بکنی.صبح تا شام توی بازار است.منم ویلان دروس دانشکده، میخواهم برم سربازی نمی توانم همین طوری ادامه دهم . ترم بعد چی، آخرش چی
...... هیاهوی شادی جوانان در خیابان ،داشت شدّت بیشتری میگرفت. و احمد هم گوشه چشمش اشگی داشت ،عین شیرینی آن پیروزی فوتبال. یک آن خودم را پیش خواهر احمد احساس کردم ، که با چشم تر مقابل تلویزیون شادی دور افتخار بازیکنان را می بیند.صدای ایران ایران شهر را پرکرده است. و من یاد خواهر احمد و سربازی رفتن او ، و فکر بابا این ها ،که بعد سی سال معلمی دارد ،چک های سررسید شده یک ایرانی هم وطن را به بانک تحویل می دهد. و سرراه تدارک، صبحانه جهت همکارانش را ، دلم از شادی جوانان می گیرد . شاید بابای اینان هنوز کاره ای است در ایران برای ایرانیان . یا اصلا در فکر ایران برای ایرانیان نیستند.کاش می شد فهمید که این فریاد ها برای چیست . بچه ها غم پدران را می فهمند، ولی برای کمک دست هایشان کوچک است . کاش رجال دیوار های شهر می فهمیدند......کاش.....