یادی از قصه های از مادر بزرگ

چه زیبا بود شب های که دور مادر بزرگ می نشستیم تا قصه گوید. و چه قدر غم داشتُ وقتی از ملک محمد می گفت ، شاهزاده ای که به جنگ دیو ها می رفت،و در بیابان های بی آب و علف به اسبی سفیدی سوار میشد،و مادیان او را به دیار تاریکی ها می برد ،و ما غمگین از شانس او، و مادر بزرگ غصّه می خورد، و به یاد تنها پسرش ، پشت دیوار های قزیل حصار که ،محکومیت پانزده ساله اش را داشت، که اتفاقا ،اسمش سلطان بود.

ملک محمد در پشت حصار با دیو هفت سر می جنگید، و در یکی از همین جنگیدن ها به اسب سیاهی بر می خورد، و به دنیای نور می آمد،

یادم نیست چند بار مادر بزرگ به ما بچه های فامیل که گرد چراغ نفتی می نشستیم ، این داستان را گفته بود، و هر بار ما دلمان می خواست در همان اول، این شاهزاده به اسب سفید سوار نمی شد، و به دنیای تاریگی نمی رفت.

در ذهن کوچک ما می بایست ملک محمد ، بر می گشت به دنیای روشنائی ها، و بعد ها ،دائی مان برگشت ، چقدر نحیف بود ، در رفتنش زیاد قیافه اش به ذهنم نبود، وقتی برگشت خیلی ضعیف، و دائم سرفه می کرد.

می گفت سینه اش درد دارد، تند تند سیگار می کشید، و یک روز هم با مادرم به سفارش فامیل رفتیم پیش دکتر اصل چهار.

آقا دکتر اصل چهار به فارسی و ترکی و گاهی هم به زبان ارمنی حرف می زد، که عصر همان روز، پدر گفت آمریکائی بود ، نه ارمنی

دکتر گفته بود باید به مسافرت برود، وآن وقت دائی مان ما را به سر اسکند یکی از قراء هشترورد برد و چند وقتی تابستان را بودیم،در آنجا.

ناخواسته ،در همان شب های تابستان هشترود ،دائی مان همه شب دیدار های با عمو زاده های خود داشت ، و می گفت از زندان قزیل حصار و دوستانش ، که همگی ، در بند اندیشه بودند، و من با نام شاه و حزب توده و نام افسران توده ای آشنا شدم ، و این آشنائی مرا با خود به سال های پنچاه و هفت رساند. بعد انقلاب زیاد نماند ، با همان درد سینه رفت ، رفت زیر همان خاکی که یک عمر آرزوی آزادی آن را زیر پرچم ایده لوژی داشت.

گاهی صدایش خیلی مهربان نبود ،خصوصا، وقتی یادی از سرمایه داری و فاصله طبقاتی میشد. کینه عجیبی در دل، که یک عمر داشت ، نمی توانست پنهان کند.

وقتی به جمهوری رای داد، گوئی باری را که در دوش داشت ، وبه زمین نهاد.

آسوده خاطر مرد، و ما را در اندیشه جمهوری و پاس داشت آن سفارش، که چه قدر هم سخت بود، نگه داریش

حال، مائیم و نگران سواری ملک محمد های مادر بزرگ در این ملک عجیب.

نمی دانم چرا همه ملک محمد ها اول اسب سفید سوار می شوند، وبعد دنیای تاریکی و دیو های شاخ دار .

دائی ام پشت دیوار های قزیل حصار با دیو ها جنگید، و با درد سینه برگشت، و به آرزوی جمهوریت رسید. و ما را به نگهبانیش نهاد.

کاش بودند و مرا یاری می دادند ، خیلی سخت است آنچه که هست، نگه اش داری.

در همان اوایل انقلاب فهمیدم که جمهوری با ایده لوژی نمی تواند دم ساز باشد.  جمهوری همان باید خودش تنها برود حتی بدون دائی های مان و این ملک محمد است که نباید اول اسب سفید سوار شود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد