دختر جوان وقتی به آرامی دست های سفیدش را از دست پیر زن گور جدا می کرد ، به آرامی داشت خانه محقر و فلاکت بار مادرش را زیر چشمی می پائید.
و آن گاه زیر لب چیزی به آن اقای خوش پوش که نماینده دادستانی بود گفت ، و برگشت نگاهی هم به زن های محله که زیاد هم آشنا به نظر نمی رسیدند ، انداخت. و بعد در پیچ و خم گوچه ها گم شدند.
......................................
مادرم نقل می کرد ، در یک ظهر تابستان بلند و گرم آن سال ها ، فریاد های بی امان صغرا خانم در پی گم شدن دختر هفت ساله خود ، در جلو منزل ، همه همسایه ها را به جستجو واداشت ، جستجوی که بیست و اندی طول کشید.در همه این سال ها ، صغرا خانم مثل دیوانه ها در پی دختر گم شده خود همیشه در عزا ماند،
..........................................
همیشه در همه دهه های محرم ، که بزرگ و گوچک برای عزا داری حسین تشنه لب در تکیه های محل جمع میشدند، صغرا خانم بیشتر دنبال دختر بچه های هفت ساله ، که گمان دختر خود را داشت، میدوید، و شیون میکرد، اهلی محل هم به درد گم شده او ،از حسین، مظلوم کربلا ،شفاعت می خواستند
...............................................
در این اواخر پیر زن چشم هایش کم نور و در نهایت گور شد ، اما دیگر اشگی نمانده بود ، که به گونه های چروکیده اش بیفتاد.
..............................................
و مردی آبله رو ،در محله بالا ، در بستر مرگ از رازی وحشتناک پرده برداشت ، که هم او بیست و پنج سال پیش، در پی درخواست زوجی جوان از ارامنه شهر که خانه شاگردی شان را می کرد، دختر بجه ای را از جلو منزلشان برداشته و در مقابل وجهی تحویل آن زوج کرده ، و گویا در پشیمانی از عملش و راحتی وجدان، راز را برملا.
...............................................
صغرا خانم ، در باورش زن جوان سی و دو ساله ای نداشت، همان به دنبال دختر بچه هفت ساله اش بود.و این بار نوبت دادستانی بود ،که صلاحیتی در صغرا خانم ندید،
....................................................
آیلین ......... همیشه دست دختر بچه اش را محکم می گرفت ،تا مبادا ، نازنینش گم شود