گفتم از قبیله بانک ام ، به سیاق عرف با حجرات ربوی حضرات وصلت دارم، سرمایه را دفاع، چرا من کنم، خودشان عالمی است .هستند کسانی که دفاع بلدند، مرا بادی به این وادی آورد، که خود را حکایتی است از باب اینکه در این ملک ،شخص را به اختیار نباشد شغل-از همان ماهای اول متوجه غبط کار شدم ، ماندنم به اجبار سالی کشید چون اشتیاق هجرت غرب بود ، چند صباحی که ضرر نداشت ، و معاش هم که می رسید، پدری بود بالای سرمان ، مثل همه پدر ها نگران آینده فرزند ، تا دید دمی به دود و کباب می رسد ، و پسر اشتیاق به هجرت و قول دوستان ، دستی را بالا کرد ، و مرا قاطی مرغان خانگی.
غمین از ماندن نیستم ، آب باریکه هست و سر پناهی. دوستان همه از عاشقان این ولایت شعر و ادب اند ، و مرا هم الفتی است با این دوستاران. شدیم محفل نشین ،و شب ها بعد از آن همه کار با ارقام ریال و خستگی ، می نشستیم پای سخن دوستان ، شعر و قصه بود که به داد میرسید، وفرداد دو باره صحبت از ریال و شفریه و تراز بانک و حساب حجرات حضرات ، که این یکی را با روح خود بیگانه می دیدم.رفیقی از دیار زنوز با ما بود و صبحی آهنک رفتن کرد و مرا گفت فلانی : کار ما مثل بادی است که می وزد و فقیر فقیرتر میشود و سرمایه انباشته تر ، مرا غم سرمایه نیست ، می روم کسی باشم . ورفت ، عشق را یافت و سی سال مدام معلم ماند و چه زیبا رفت ، عاقبت به خیر شد.خوب ماندیم وه چه ماندنی ، همیشه گفتم : دلم از زندان سکندر به گرفت ، چه کنم که بسته پایم. گفتم که زیاد هم بد نبود ، به قول دوست جوان تازه یافته ام که زیبا می نویسد و مرا دل گرمی است با او ، گفت فلانی دیگر زمان گذشته و شما را عمری ، چه باید کرد.
گاهی به ماشین های حساب که زبان کاغذی شان را از تشنگی بیرون آورده اند نظری می کنم، یا به کارمند جوانم که همیشه صبح ها با موی سر آراسته به انتظار منشی مشتری جدید لحظه شماری می کند ، و یا به پیشخدمتی که با قرولند کف بانک را T می کشد ، ویا به خودم که همیشه یا خسته گوه های جمعه ام و یا خسته نگاه های مشتریان.و یا زونکن کردن بخش نامه های صادره ادارات مرگزی، چه قدر خسته می شوی از این همه بخش نامه ، به ماه نمی رسد ، ناسخ ومنسوخ میشود، بیشتر فکر می کنند این آقایان روئسای ما که مدیر اند و مدیر هم غیر بخشنامه کاری را بلد نیست، به قولی می مانیم یک . دو . سه . الی سی ، خوب - شدیم رتبه چهارده ، اینکه بد نیست. تا کی ، تا وقتی که جانت بالا بیاد.چه قدر باید شرم داشت و به یک جوان در خواست کننده وام ازدوج به گوئی که بودجه نداریم، ویا به پیر مردی که به دنبال وام تعمیرات ساختمانی است ، قسم به خوری که فعلا بخشنامه نداریم و در عین حال وام چند ملیونی آقایان ربوی را در محل تسلیم کنی ، که چه ، به روئسا بالا دست گزارش غیر نه دهد. و یا هفته ای دهها وام مسکن سفارشی بدهی.
و با ارقام آمار نشان بدهی که شعبه تو این ماه سال نسبت به ماه سال قبل 25 در صد پیشرفت دارد ، در حالی که ندارد ، اگر پیشرفت کرده بود که حال روز ات این نبود.یکی از آقایان تهران نشین می گفت : شما ها کم کارید شعب شمال و یا مازندران جلوتر از شماست، البته منظور اش از لحاظ سپرده بود، آمدم گفتم آقا اهلی شمال سرزمین های اجدادی شان را به تهرانی ها فروخته اند جهت ویلا سازی ، وآن وقت پول شان را در بانک جهت اخذ سود بانکی سپرده کردن ، اینکه پیش رفت نیست ، مملکت ویران می شود. گفت ای آقا تو سپرده را به جسب ، تو را چه به مملکت. و یا یکی می گفت شما آذر بایجانی ها از استان های بی اب علف جنوب عقب ترید، در جواب شنید که ای آقا آن پول های قاچاق و پول شوئی است ،این عمل سپرده نیست یلکه پولی که منتظر فرصت است که به ارز تبدیل شود و به دبی رود ، آقاهه نفهمید که نفهمید.
خوب از قبیله بانک بودن غصه خوردن هم دارد و تا دیوانه شدن هم راهی نیست