برادر من هم به اندازه تو حق دارم آتوسا بزرگمهر

نوشته ذیل از دوست جوانی است که خود مثل همیشه گویای دردی است مضاعف، واین بار از نسلی میگوید که به تمامی عصر ما در این سرزمین دوهزار پانصد ساله ظلمی را همواره بر دوش کشیده و نسلی پرورانده که هموراه زنجیر تحجر را همین نسل از او دریغ نمی دارد و پا به پای تفگر تنگ نظرانه و تعصب گور خانوادگی در پستو های سیاه استبداد قرن هاست فریاد این موجود زیبا خلقت را در گلو خفه کرده است ،دختر افسانه به اندازه برادرش حق دارد ،اگر چه برادرش هم برای احقاق حقوق خانواده در زیر چرخ های سنگین فقر له شود، در پلان های نویسنده محترم فقر این موجود عجین شده ملیون ها خانواده جوامع جهان سومی سخنی کم رنک بوده،اگر پدری برای رهائی از نان خور خانواده دست به ازدواج های از نوع افسانه زده و یا برادری برای اقناع هوس اقتدار که آن هم از از مایه فقر ذهنی سر چشمه می گیرد و هم فقر مادی قابل ملاحظه است . باور دارم اگر اقتصاد خانواده تابعی از تلاش های ثمرمند یک جامعه ایده ال غربی باشد نه این گونه ازدواج ها را شاهد خواهیم بود و نه این گونه تفگر های متعصبانه استبدادی را . امید است جوانان ما در جستجو همه ناملایمات این چنینی خانواده ها، فاکتور های مادی را در نظر به گیرند ، حال می بینیم که در جوامع مرفه این گونه طبیعت ها را جای نیست ،مذهب نمی تواند تمام علت وعلل این گونه اندیشیدن های تنگ نظرانه خانوادگی و دگم باشد.

حسن بانکی


«برادر!من به اندازه تو حق دارم»

استکان‌چای را برداشت و به صورت شرم‌زده دخترک نگاهی انداخت و لبخند زد.متوجه نگاه معنادار پدر و مادرش شد.سرخ شد و سرش را پایین انداخت.افسانه خودش را توی آشپزخانه گم کرد.چقدر خوب بود اگر...اگر اینقدر شجاع‌بود که می‌توانست چاقوی‌آشپزخانه را بردارد و فقط یک لحظه چشمهایش را ببندد و بکشد روی رگ دستش و خلاص!اما از مردن می‌ترسید.خودش را کشید تا کنار در آشپزخانه و گوش کرد.صدای پدر می‌آمد.احساس می کرد از پدرش بیزار است.

«حاجی!والله شما مختارید.کنیزیتون رو می‌کنه!همین‌قدر که یه تیکه نون سق‌بزنه از سرش هم زیاده.وضع ما را هم که می‌بینین.ظاهر و باطن همینه!منم و یه لشگر نون‌خور.یکیشون هم کم بشه نعمتیه.»

دیگر گوش نکرد افسانه.چون می‌دانست همه چیز برایش تمام شده است.می‌خواست درسش را تمام‌کند،برود دانشگاه،کاری بگیرد.اما هیچ!دیشب به مادرش گفته‌بود که نمی‌خواهد ازدواج‌کند.مادر اما تشرش زده‌بود که من روی حرف بابات حرف نمی‌زنم.کارهای‌ازدواج خیلی سریع و بی سر و صدا انجام شد.افسانه شانزده سالش بود،فقط!سال دوم بودیم و ترم دوم تازه داشت شروع می‌شد که ما فهمیدیم افسانه دیگر نخواهد آمد.معدلش عالی بود.12/18برای رشته ریاضی عالیست.او اما دیگر نیامد.

این گذشت.امتحانات آخر ترم سال سوممان بود.امتحان فیزیک را داده‌بودیم و داشتیم می‌رفتیم خانه که روبروی مدرسه دیدمش.رفتم طرفش و داشتم با صدای بلند از او می‌پرسیدم کجاست که اشاره کرد آرامتر حرف بزنم و از زیر چادرش نوزادی را دیدم که در خواب بود.گویا رفته‌بود خرید.پرسیدم چادری شدی؟گفت آره،شوهرش خیلی حساس است.گفت مدتهاست برای خرید که بیرون می‌آید،راهش را کج می‌کند طرف مدرسه‌مان تا شاید از بچه‌های آشنا کسی را ببیند.برایم از ازدواجش گفت.گفت شوهرش خوب است فقط مادرشوهرش کمی اذیت می‌کند.و به خنده افزود مادرشوهر است دیگر!من متوجه‌شدم موقع خندیدن روی گونه‌هایش چال قشنگی می‌افتد.با آن صورت گرد و زیبا و ابروهای نازک و صورت بند انداخته آدمی دیگر شده‌بود.بچه‌اش را توی بغلم گرفتم و گفتم افسانه،راضی هستی؟گفت مردش خوب است اما...چیز دیگری می‌خواست.بقیه روز همه فکرم با افسانه بود.افسانه حیف شد.


***********


زیر سرت بلند شده دختره[...]؟!

پدر مریم کف به لب آورده این را گفت و مانتوی تازه‌اش را زد توی صورت دختر.مریم می‌گوید پدرش از اینکه مانتوی رنگ‌روشن بپوشد بیزار است.همیشه او را در روپوش و مانتوی سیاه و بلند و ساده دیدیم.به او می‌گفتیم سوار سیاه پوش،مثل شخصیت یکی از داستانهای هانس کریستین آندرسن.دانشگاه داشت شروع می‌شد.مریم رتبه‌اش زیر هزار بود و برای رشته‌ریاضی‌ها این رتبه خیلی خوب است.اما می گفت چه فایده؟!اینروزها پدر و برادرش مدام او را می‌پایند که مبادا توی دانشگاه با پسر همکلاسی حرفی بزند.می‌گوید پدرش هنوز مثل عهد ناصرالدین شاه ،تا می خواهد حرفی بزند به او می‌توپد که به دختر جماعت این حرفهای گنده‌تر از دهنش نیومده!کتابهایی را که مریم برای دانشگاه احتیاج دارد باید بنویسد تا برادرش بخرد.هنوز پدر یا برادرش او را به دانشگاه می‌آورند و برای برگشت هم دنبالش می‌آیند و وای به حالش اگر دقیقه‌ای دیر کند.یادش نمی‌آید که تابحال تلفن خانه‌شان را جواب داده‌باشد،چون پدر استدلالش این است که این گناه بزرگی است که مرد غریبه پشت خط صدای دخترش را بشنود!تحجر تا به کجا؟

***********



نمی‌خواهم با این نوشته‌ها حس همدردی کسی را به جوش آورم.راست آنکه،باور ندارم از این نمونه‌ها در اطرافتان زیاد نباشد.افسانه و مریم تنها نمونه‌هایی از قربانیان تفکر سنتی هستند.جامعه‌ای که به رغم تغییرات شگرف در دنیای‌امروز،هنوز نتوانسته مسئله بدیهی برابری حقوق فرزندان دختر و پسر در خانواده را حل و هضم نماید.قرنهاست که مردان را توانایی مسلّم زنان در انجام کارها باور نمی‌آید.این که زن فقط برای بچه‌داری و خانه‌داری خلق شده،امروز خنده‌آور است اما تا عمق باورهای ایرانیان ریشه دوانده‌است.درد آور است،اما هنوز به خانمهای در حال رانندگی در خیابانها با سخره‌ای پیدا نگاه می‌شود و دردآورتر آنکه حتی این سخره را در نگاه خانمهای‌اطراف هم می‌بینیم.این را تنها به آن می‌توان معنا کرد که زنان جامعه ما به قربانی شدن براحتی تن در می‌دهند.خانواده‌هایی که در انتظار فرزندی هستند،از خدا پسر می‌خواهند چون دختر را مایه دردسر می‌دانند.چرا؟

احکام حقوقی:

بخشی از این تفکر واپسگرایانه،باز می‌گردد به احکامی که بعضی از متحجرین واپسگرااز فقه و حقوقی که اسلام برای زن و مرد آورده ‌است و.با گذشت بیش از1400سال از ظهور آخرین فرستاده خدا،دینی که بنا بود پیشروترین و کامل‌ترین باشد،شرایطی رخ نموده که امروز اسلام را دیگرگونه می‌شناسا نند.چرا که بسیاری نفع را در این ندیدند که احکام را با گذر زمان واقعیت دهند.باور ندارید؟کافی است که به تبعیض آشکاری که میان زن و مرد قائل میشوند، مراجعه کنید تا درستی سخنم را دریابید.

تفکر سنتی غالب:

آیین‌های فکری در ایران خیلی دیر تغییر می‌پذیرند.تغییر کلّی یک دید قدیمی در ایران به منزله توهین به نیاکان نگریسته می‌شود.چنین موضع‌گیری از رشد کند آگاهیهای اجتماعی ناشی می‌شود.بپذیریم که کار مشکل می‌افتد زمانیکه 40٪مردمان ما روستاییانی ساده‌دلند که از کمترین امکانات برای دانستن بی‌بهره مانده‌اند.در جامعه روستایی ما ،هنوز دختران به عنوان سربار برای خانواده به حساب می‌آیند و بسیار زود مجبور به ازدواج می‌گردند.طبعاً نرخ بالایی از این دختران از بیسوادی نیز رنج می‌برند و با بدیهی‌ترین حقوق انسانی خود ناآشنا هستند.بنابراین بخش بزرگی در جامعه در دور تسلسل یک باور موهوم گرفتار آمده‌ است.

امکانات آموزشی:

براحتی نمی‌توان از این موضوع گذر کرد که دستگاه‌دولتی تلاشی در زمینه آموزشی نمی‌کند.حال،مقصودم از آموزش توجه به دو جنبه است.

قاعدتاً تغییر باید از جایی آغاز گردد.هر چند راه تغییر افکار در ایران ره‌نوردی کوشا و صبور را می‌طلبد،اما باید از جایی آغاز کرد.این مثل را حتماً شنیده‌اید که رُم یک‌روزه ساخته‌نشد.تغییر معماری باورها،یکی از نیازهای اساسی ما در جامعه است.دولت وظیفه دارد که با انواع امکاناتی که در اختیار داردـ اعم از صدا و سیما و برنامه‌ها آموزشی-در نشان دادن عریان زشتی تبعیض میان زنان و مردان بکوشد.در مقابل اما چه می‌بینیم؟ برنامه‌های صدا و سیمای ما جز مشتی نمایش ازدواج و خواستگاری نیست.اینگونه دانسته می‌شود که در ایران هیچ ارزش دیگری جز از ازدواج شناخته‌نمی‌شود.یکی از وعده‌های رئیس‌جمهور فعلی،حل مشکل ازدواج جوانان بود،گویا برنامه‌های صدا و سیما در این زمینه خیلی مؤثرند و رئیس‌جمهور ما مدام پای تلویزیون نشسته‌است!حال در این میان حق تحصیل برابر برای دختران و پسران،اشتغال زنان،عدم تبعیض در اشغال پستهای مهم توسط زنان و مردان کجا رفت،خدا داند!
دیگر،فقر شدید ما از لحاظ امکانات آموزشی است.وجود مدارس دو و یا چند شیفتی با گذشت 27 سال از انقلابی که یکی از آرمانهای وقوعش گسترش امکانات آموزشی بود،چه معنایی می‌تواند داشته‌باشد؟هنوز این مشکل حتی در شهرهای بزرگ حل‌نشده باقی مانده‌است،چه رسد به روستاها که وضع مدارس قدمی از فاجعه‌بار بودن هم جلوتر گذاشته‌است.بسیارْ زمان نگذشته از شنیدن خبر تلخ آتش‌سوزی در یکی از مدارس روستایی که معلم و شاگردان در شعله آتش زنده زنده سوختند.

من نمی‌دانم!نمی‌دانم وزارت آموزش و پرورش با بودجه‌ای که هر ساله در اختیارش قرار می‌گیرد چه می‌کند.تنها ناله‌ها از وزرایی که این 27ساله بر سر کار آمده‌اند شنیده‌ایم که کمترین بودجه در اختیار وزارتخانه آنان قرار می‌گیرد.اما با همین کمترین بودجه،نمی‌شود آیا رشدی اندک در وضع مدارس کشور دید؟همه ساله کنفرانسهایی بیهوده در سطح کشور توسط وزارت آموزش و پرورش برگزار می‌گردد و هزینه‌ای هنگفت صرف دعوت مهمانان ،تهیه خوراک و جای مناسبشان می‌شود .در مقابل مدارس ما هنوز از دانش‌آموزان مبالغی با عنوان کمک به مدرسه توسط انجمن اولیا و مربیان دریافت می‌دارند،این در شرایطی اسن که در قانون اساسی ایران صراحتاً ذکر شده که هر فردی حق دارد از شروع تحصیلات ابتدایی تا پایان دانشگاه،از تحصیلات رایگان برخوردار باشد.

معیشت نامناسب معلمان:

پدربزرگم تعریف می‌کرد بچه که بودند بزرگترها وقتی می‌خواستند دعایشان کنند می‌گفتند:انشاءالله معلّم شوی! حداقل آنزمان گویا این شغل ارج و قربی داشته‌است!

در دو سال گذشته بارها و بارها خبر از این شنیدیم که معلّمان در اعتراض به حقوق اندک خود دست به اعتصاب زده‌اند.دوست عزیزی برایم نامه‌ای نوشته‌بود که در فیلمهای خوشایند مسئولین آموزش،تنها می‌بینیم که معلمی با همه وجود برای دانش‌آموزانش کار می‌کند و شاگردانش هم عاشقانه دوستش دارند،انگار که این معلم بیماری و فقر و گرفتاری در زندگیش ندارد!راست هم می‌گفت.تا به حال فیش حقوقی یک معلم را دیده‌اید؟فاجعه‌بار است!جای بسی شرم است که معلم یک جامعه که تربیت‌کننده نیروی کار و فکر فردای جامعه شناخته‌می‌شود از سوی دولت چنین رها شود،آن هم در این تورّم شدید اقتصادی که با آن دست به گریبانیم.

اینجاست که باید حق داد به معلمی که دست از کار می‌کشد،گو هر چقدر هم عاشق کارش باشد.کاش بجای ساعتها حرّافیهای بیهوده دولتمردان،لحظه‌ای فکر می‌دیدیم که از اعتصاب معلمان، جامعه بزرگترین متضرّر است.چرخهای آموزشی کشور از حرکت می‌ایستند و دانش‌آموزان از درسهایشان عقب می‌مانند.گاهی کمی فکر هم چیز خوبی است!

***********



حرفهایم دارد تمام می‌شود.نمی‌دانم تویی که خواندی چقدر از نظر فکری همراهم بودی.تلاشم بر آن بود که بخشی از جامعه‌ای را تصویر کنم که در آن زندگی می‌کنی.

خوشبختانه همواره فرصت داشته‌ام که برای خود تصمیم بگیرم و حق اظهار نظر و چرا گفتن داشته‌باشم.اما آنقدر بی‌توجه نبوده‌ام که نسبت به بخش سنتی جامعه‌ام نابینا باشم.

هر صبح از خواب بر می‌خیزم و آماده می‌شوم تا بروم دانشگاه.با خیالی آسوده و سرخوش راه می‌ا‌فتم.

هرصبح مریم از خواب بیدار می‌شود و با ترس و سرافکنده و زیر نگاه مشکوک برادر،با پدرش بسوی دانشگاه راه می‌افتد.

هر صبح افسانه با صدای مادرشوهرش از خواب بیدار می‌شود و در حالیکه خودش را سرزنش می‌کند که چرا باز خواب مانده،با عجله می‌رود تا صبحانه را آماده کند.در دهان پسر دو ساله‌اش لقمه می‌گذارد و دختر 4ماهه‌اش را شیر می‌دهد.من نگران دختر افسانه هستم و نمی‌خواهم مانند مادرش قربانی ارتجاع و فقر باشد.دختر افسانه به اندازه برادرش از زندگی حق دارد.پدرش این را بداند؛کاش!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد