تا ما به این آآ رفعت خودمان می گوئیم : آقا آ ... کم کاری می کنید دیگر چرا مطلب برای این وب لاگ مادر مرده نمی آوری.
فورا بک موضوع بو داری سر هم می کند میآورد، و می گوید:که بیا، این هم مطلب. با دقت که نگاه می کنیم به انشای ایشان ، تازه متوجه می شویم که آقا می خواهند، دست دستی ما را به گذارد توی حنا.البته دست هایمان را.
این دفعه هم نکرده نامردی با کله رفته تو سینه کیهانیان، آنهم به گفت و شنودشان.
خوب است یک کمکی هم عقل توی کاسه سرمان پیداست ، با یک مقداری زدن از چپ و راست مطلب آقا را میشود کاری کرد.
این دفعه دیگر رودر بایستی را گذاشتم کنار گفتم: مرد تو که زن بجه داری ، صاحب نوه هم که میشوی این روز ها . تو دیگر چرا، اگر رفتی توی دوستاق یک چند ماهی ماندی،کسی سر اغ تو را نمی گیردُ بیچاره کسی نیست که تو را توی medya تیترت کنند، مائیم این وبلاگ با این خواننده اش که خودمان باشیم، مگر حرف توی گوشش میرود.
هزار بار گفتم مطلب که مینویسی مواظب باش پر شال کسی برنخوری؟
مگر حالی است این آ آ رفعت مان، فکر می کند پشت دریای مانژ منزل کرده
هههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
`اولین برف در دامنه سهند نشست. از بلندای شهر به خوبی پیداست. و من زیبائی را دیدم، به انتظار بهار می مانم ، تا دوباره در آغوش کشم این یار کهن سر زمین مهربانم را،
تبریز شهر پدران و مادران ما چه آرام به برف های سهند خیره شده است ، سالیانی است لب های تشنه اش به آبی نرسیده است ، سالیانی است که لبی از درد های تشنگی سخن نگفته است . اگر یک بار میشد لبی به سخن در آید ، و از تشنگان این گهن دیار بگوید ، کاش آب چشمه های روان سهند به لب تشنه ای شهر پیر میرسید و باز شوق جوانی می داشت و دل تپنده اش به اشتیاق فرزندان ترک دیار کرده می طپید.
سلام. یک بار وبلاگتان را خوانده بودم اما آدرس را بعدا فراموش کردم. امروز اتفاقی در صفحه کامنت های یکی از دوستان نظر ما را دیدم. گفته بودم از لحن شما خوشم می آید، گفته بودم نوشته های شما مرا یاد نوشته های جلال می اندازد... (کتابی حرف زدن چه سخته!)