میان دو هجرت

تک پرده






(داخل قهوه خانه .... خالی از مشتری    ... تقریبا آخر شب.....قهوه چی با دو استکان چای با تک مشتری آخری به صحبت می نشیند)


(مرد میان سال روی صندلی پشت شیشه پنجره قهوه خانه رو به بیرون... به تماشای باران......  گوشی موبایل زنک می زند - منوی گوشی را با دقت می بیند  اسمی آشنا و مهربان او را به خود می خواند - از راه دور کسی تنهائی اش را می فهمد دختری زیبا به کلام  و از ورای فیبر نوری زیبائی را .......  تنهائی اش....در جملات .......تصویر ها در آئینه فریاد می زنند )

مشتری:.........آ آ سیّد این زنده بودن ما هم عالمی دارد. ماندیم مثل سگ زیر چرخ ملک و ملک داری ...... پدر آمرزیده های بی پیر.

تمامی ندارد .... آوارگی ...می دویم هی ....نمی رسیم به لقمه نان

حکایتی است .. نمی فهمی .....پدر پشت پدر   ....می شناسم تان  قهوه چی بودید الان هم که گوش ات نمی شنود   ... خوب راحتی مرد ....نمی فهمی چون نمی شنوی.

اگر هم نمی دیدی راحت تر بودی...می گویند آق والدین ...مثل خر توی گل می ماند.

خوب قبول، ما که پدر ندیدیم،مادری بود.... و یک عمر نوکری اش کردم. و دست آخر که می رفت ، دعای هم کرد.خدا رفتگان شما را بیامرزد.

پدر که رفت .... و من هم یک عمر منتظر..... آخر سرهم خبرش.مادر می گفت بعد سی و دو یک چند وقتی  آژدان ها سایه اش را با تیر می زدند ، و بعد وقتی خسته شد از آوارگی،شبی دیر وقت آمد و تو را در بغلم بوسید و سحر نشده با یکی از دوستان حزبی اش بود ، رفتند به آن سوی آراز.

و بعد ها بود که دائیم می گفت «سوسیالیزیم نان را قسمت می کند پدرت سری به سودا داشت و رفت. گنگره فرقه که بود در باکو ، خودم از پیک ایران شنیدم ، عالی حرف زد. این قبل مریض اش بود»

آ آ سید... سال انقلاب پنجاه هفت  خبرش رسید که چند وقتی است که مرده. دوستانش را زیاد می دیدم ، برگشته بودند ... همش سالی از شان گذشته بود، چقدر هم دوست شان داشتم. مادر دیگر نبود .

تمامی که ندارد............حال نوبت پسرم است ......... با یک لیسانس در بغل، می گوید نان را در آن سوی آب قسمت می کنند و سهم تو را توی گوزه..........حال من مانده ام بین دو هجرت آ آ سیّد.

 عکس جوانی پدرم را که می بینم، فکر می کنم که چقدر به پسرم شباهت داشت.نمی دانم چرا نان ما را در غربت قسمت می کنند......همه چیزمان را ازما گرفته اند پدرانمان را....فرزندان ما را ... هستند کسانی که..... ما را نمی خواهند سر به تنمان نباشد..........گفتم که سید روزگار غریبی است می گویند این زنده ماندن ما هم عالمی است

................................................................................................................................





(قهوه چی دارد درب قهوه خانه را می بندد، و هاج و واج حرکت لب های مشتری را نگاه می کند)

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد