رفتی و از رفتن تو آتش نهاد بر دل
از کاروان جه ماند جز آتشی به منزل
و حافظ در اندیشه فراق وقتی دیده را دریا می کرد و صبر به صحرا می افکند و دل خویش به جرعه جام برین می برد من چه گونه صبر توانم که
عزیزی بار سفر کرد تا چه پیش آید و باز روایت یعقوب و یوسف است که حدیث ماست ،عمری با او بودن و جوانی را با کودکی اش آغاز کردن، و برف پیری را با جوانی اش شروع و فریاد در گلوی ستم هجرت را فرو نهادن ، وشبانه دل در گرو فرزند به هوای او به اطاق خالی و عکس در قاب سکوت،
به دوستی نوشتم که صد سال است فرزندان این دیار مهاجر غربت اند.
ونان شب را زمانی در تفگر و اندیشه سوسیالیزیم می جستند و حال هم بی ساربان به سرزمینی می روند نه که نان شب بل آزادی
فریاد می خواهند
دلم از زندان سکندر به گرفت
دلم گرفته بی او، دیشب خواب پدرم را می دیدم ، چقدر برایش دلتنگ هستم