خانه بی تو

دلم رمیده شد و غافلم من درویش

که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش

چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم

که دل به دست کمان ابرو ییست کافر کیش

به کوی میکده گریان و سر فکنده شوم

چرا که شرم همی آیدم ز حاصل خویش

نه عمر خضر بماند ، نه ملک اسکندر

نزاع بر سر دنیای دون مکن درویش

بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را

که موج می زندش آب نوش در سر نیش

زآستین طبیبان هزار خون بچکد

گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش

 

 

دلشده گان را خبری نمی دهد و حبیب در کوچه های خلوت اندیشه سفری رفت و من ایستاده او را نظارهُ می گفت به شاهراه طریقت رفتنش و چه سان باور کنم او را

او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد

شاید مگر به گریه دلش را مهربات کنم و صدای به فریاد آمد که در نقش سنگ قطره باران اثر نمی کند.

هرکسی که دید روی تو بوسید چشم من

با کسی راز تو را نمی گویم

من ایستاده ام

و تو را صدا می کنم-ای حبیب- تو را که اذان مغرب روزه دارن خوش بود

مرا به خوان

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد