آمد امّا
نبود آن که می شناختمش
هوای عفن از غرور
آنی به خود نبود ،
آ ئینه کدر
مثل دل زنگار عصر بی هویتان
من خوش خیال، که کبوتری است سفید
قطره قطره وجوش را ریا گرفته بود
ماه هاست با دل کودکانه آرشم نشست
و در گوشش ندای عشق خواند
ولی هرچه گفته بود آن نبود که باید می گفت. وریا را که رسوب سنت
در پس ذهن خلایق است
می تواند انسان را غمین کند
که کرد.
به یاد آرش عزیزم شبی از زمستان هشتاد چهار
پدر عزیز و بزرگوار دوستی من و تو فراتر از این صحبتهای رنگین است. همه میآیند و چیزی میگویند و میروند ولی فقط یک نفر است که همیشه و همواره در کنار من بوده است. قدر و ارزش تو را با هیچ چیز عوض نخواهم کرد.