در لندن با خانمی اتفاق صحبت افتاد.خالی از ملاحت نبود.لیکن از چهره اش ملامت مینمود. گفت پدرم مبتلایه فلج است و روزگار با من به لج.با دست خالی به دیدنش رفته بودم حالش را تباه دیدم و تقاضای صاحبخانه هم در دلم خاری است. حالی که قصد بود تبدیل به تباه شد. پنچ لیره همراه داشتم در دستش گذاشتم . خواست پای مرا ببوسد. رویش را بوسیدم و به خدا سپزدم .دعا کرد و از کجا که مستجاب نشود
مخبرالسطنه هدایت نثر زیبائی دارد و خاطرات خود را که توشه ای است از زندگانی پنچ پادشاه در مجموعه ای دارد که می تواند در جهت تاریخ معاصر و نوع انشا خاطرات آموزنده باشد .