آن مرد خوش باور که با هر گریه می گریید و با هر خنده می خندید
مردی کهن، با سایه ای دیرین، دلی دیرین
نومید واری دشنه در قلبش فرو برده است
اینک به زیر سایه دیوار غم ف مرده است
از قالب پوسیده ناساز او امروز
مردی دگر بر خاسته از سنگ
با نام دیرین ، لیک در سر منزلی دیگر
مردی که باور میکند از چشم خود تنها
مردی که می خندد چو میگریند
می گرید چو می خندند
مردی دگر ، با سایه ای دیگر دلی دیگر
محمد زهری 1335