روایتی در دام

سن و سال آقای محمد قوچانی نبایست هم به بعض واقعیات زندگی ما ها قد دهد،اگر چه اطمینان دارم بایست پدر زن گرامیش یاداوری میکردند. اولین بار که کوپن ارزاق را کف دست ایرانی جماعت گذاشتند،باید می دانستیم که دارد چیزی مثل غرور در دلمان می شکنند.مخصوصا ، کوپنی در حد یک کالن نفت و یا سیگار  ، وبعدش روغن و چند کیلو برنج پاکستانی در صف طولانی تعاونی محل کار ، یا زیر بازارچه.  بازارچه ای که هنوز چرتکه هایش آویخته دیوار ها بود، و فضای پاساز ها و بازار های تازه احداث با عطر های فرانسه نوید مفرنکی شدن  در دل روشن فکر   ها  را داشت غم باد می آورد. اهالی اندیشه مارکس و لنین مگر ملت ها چه بدی در حق شما کرده بودند، که چنین راحت در پس کوچه های تاریخ چون روسپیان معصومیت آنان را به حراج گذاشتید.و خلقی را این چنین در وادی بره ره ای رها.بیش از نمی توانم بنویسم ، قلم یاری ام نمی کند،تنها می توانم بگویم که همین مواجب  باز مانده از آن دورانی است که شما به هم ریختید و الان هفت سر عائله نانی به دندان می گیرند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد