خان....
دیگر نخواهم نوشت و دیگر نخواهم گفت،از من دیگر هرگز......در واقع حرف هایت به قدری مردانه بود که حتی با مادرت هم تقسیم نکردم.راستی خان آن همه کودکی ات را چه جوری دلت خواست با غضبی، مردانه کنی بدون اینکه جوانی کرده باشی،من کودکی ام را دوست میدارم و لحظه هم از او جدا نمی شوم،وقتی تنها هستم دسته های پینه بسته پدر آنی از نظرم دور نیست هر چند فقر بود و تلاش به همه عمر کوتاهش.گفتم که برایت نمی نویسم ولی حق دارم برای خود، تنهائی ام را دوباره مزمزه کنم دوست دارم ونمی شود هم کاری کرد.حسرت مردانکی ام به دل پدر ماند،کاشکی بود و این همه قامت تو را می دید.هانی...... گفته بوده بهترین بابای دنیا هستم ، هانی..... گفته بودی......خان این همه عجله برای فریاد چه بود.ولی خودمانیم راحتم کردی به هر حال کاری بود که ممکن بود بعد ها کنی، وشاید آن وقت دیگر برای تن خسته و شانه های لرزان من ممکن بود این حرف های سنکینی می کرد،خدا خیرت دهد. گفتم که راحتم کردی.خلاص.آن همه خاطرات کودکی تودر تنکنای سینه ام برای ابد خواهد بود اصلا نگران کم شدن اش نباش، اینکه گفته بودی در این غربت با هزاران مشکل می سازی...........نقطه همان جاست، که من هم نگران مشکلات تو بودم، و هستم .......ولی خان تو که به تنهائی نمی توانی این همه را به کول بکشی ، کافی است به دوستانت باری را نشان دهی و همه را روده بر کنی . این طرف ها تا دلت بخواهد قهرمان داریم،گفتم که خان راحتم کردی دیگر مطمعن هستم راه خود را شناخته ای و دیگر هیج و اصلا هیج به یاوری نیازی نیست . در حقیقت موردی هم نیست.تمام لحظه لحظه من به اندیشه که نیاز نبود صرف شد ولی تو همه عمر کودکی و جوانی ات همیشه دقیقه نود است و من از همینش نگران ام می فهمی چه می گویم دقیقه نود ای ، دلم می خواهد این طوری نباشی.....