جلو مغازه برادرم نشسته بودم و داشتم با بی حوصله گی ویژه سالنامه روزنامه ای را ورق می زدم متوجه سلام گفتنش نشدم رد شد و آنی هم برگشت که شناختم معنای برگشتنش را نیز .دانستم که چرائی بود در نگاهش . همان نگاه کودکانه سی و چند ساله پیش را داشت و گنگ ماندم که چه بگویم روزنامه را در دستهایم جمع کردم و جواب سلامش را با شرمندگی تمام تکرار و یک تعارف مردانه که اصلا خیلی ناشیانه و بی مورد
- بفرمائید در خدمت باشیم چائی حاضر است فرح خانم
احساس کردم عجیب دلم در سینه تپید مثل همان وقت ها و سرخی گونه هایم مزید بر دست پاچه شدنم شد و یک شرمندگی که گذشت ایام نتوانسته بود کاری بکند
با همان لحن ساده و بی آلایش و خیلی راحت مثل سی و چند سال قبلش سخن می گفت آنی متوچه تنهائی و مجرد بودنش شدم اصلا به خانمی که شوهر داشته باشد شباهتی نداشت و عجیب اینکه با خانمم دیده بود و می گفت که همکلاسی اش بوده و اینکه دبیرستانی که من می رفتم را دارند می کوبند و اینکه رفیق مشترکمان در تهران است و سال ها از او بیخبر مانده و همه همه را یادش مانده بود و حتی آهنگی که سر کوچه شان و در منزل عمه مرحومش زمزمه کرده بودم به یاد داشت و من هم مات و گیج حرفهایش را نامفهوم و با ترسی خفیف عین همان وقت ها می شنیدم و حضور خواهر کوچکش کلام را برید و ماندم که چه بگویم و باز با دست پاچگی احمقانه
- بفرماید چائی حاضر است
- نه مزاحم نمی شوم سلام برسانید خانواده را
راهش را کشید و رفت و من مثل یک درخت شگسته از یک باد نرم نه از یک طوفان ماندم احساسم در حد یک چیزی در همان مایه های یک شرمندگی مرد پنچاه سه چهار سالگی