و در این شهر که بسا می خندند چه بسا
مادری هست و در غربت تنهائی فرزندشُ پشت انگشتانه آهن
می گرید
و تو می مانی
و نمی پرسی که این خنده و گریه از چیست
خنده از دوری فرزند
و گریه از زخم کهنه لالائی خفته
و این می ماند به گمانم به ابدیت
رشته نازک سیم و صدائی
-ماما من حالم خوب است و پدر؟
-خوب و خوب در گوه است
و پدر در تنهائی گوه ، این همه راه که می باید رفت
عصر جمعه این شهر خفه
خفه از شادی وارد شده از امواج غریب قربت
و عسس گوش به در است
جمعه 13 تیر سال 87
سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی داری امیدوارم موفق بشی.
اگر مایلی تبادل لینک کنیم؟
سلام . وبلاگ خوبی دارید . به ما هم سر بزنید .