سال ها پیش در دهه چهل،دبیری داشتیم یادش به خیر. از همان های بود که می گویند خداوند را در حالت و دوستی و خوش خلقی اش با بنده گان می آفرینند. زیاد خرده نگیرد مثل از در دل عوام ، و کاری هم نمی شود کرد با این خلق به مزاح نشسته.
روزی به کلاسمان آمد و کتابی با روی جلد زیبا ، نشانمان داد . از شما چه پنهان گاهی هم از تکراری بودن جلد و توی جلد کتاب های درسی بچه ها خسته هم می شوند
مثلا تاریخ و جغرافیا را که باز می کردیم در اولین صفحه عکس شخص اول مملکت با یک قلم خود نویس زیبا در دست و حالت تفگر در چهره ، و دومی خواهر مکررمه شان و صفحه سوم بانوی محترمه و ملکه و بعد هم می گفتند چهارمی هم داشت ولیعهد نور چشم ایشان.
ولی این کتابی که آقا معلمان آورده بود ، در روی جلد یک نقشه جغرافیای جهان کم رنک و پیر مردی با وقار و دست در چانه و گلاهی از نوع همان های که در فیلم هندی به نام آواره که پدر دها بار ما را با خود برای تماشایش برده بود داشت ، و در پائین عکس دخترکی از همان هندی جماعت بود که آن هم به زیبائی پدر ، که خیلی نجیبانه تصویرش کرده بودند.
ولی آن چیزی که مرا بیش از این در تفگر کودکانه ام نگنجید، اسم کتاب بود " نامه های پدری به دخترش"
آغا معلمان می گفت این کتاب را شخصی به نام نهرو از زندان برای دخترش خرد سالش گاندی نوشته و خواسته بازبان ساده و علوم طبیعی و انسانی و جغرافیائی دنیا را تشریح و باز گو کند. و در ادامه همان کلاس درس مرا پای تخته سیاه خواست تا برای هم کلاسی ها فصل اول را با صدای بلند به خوانم و خواندم ، بعد همان روز رفتم به یقه بیچاره پدر، خواستم که چه نشستی پدری از زندان انگلیس ها برای دخترش نامه ها نوشته و کتابی شده به این قد ، در اوضاع تولد دنیا و کائنات و گوه ها و دریا ها و غار ها، در مرند نبود و پدر شوق و ذوق را که دید با سفارشی توسط یکی از رانندگان خط مرند- تبریز تهیه کرد و چون به قول چاپخانه چی جماعت اندازه قد پالتوئی داشت همیشه خدا توی جیبم بود و در هر فرصتی بچه ها را جمع می کردم و خود نیز شده بودم تک خوان معرکه.
گفتم که در اصل اسم و عنوان کتاب برایم خیلی جالب ، در عین حال شگفت انگیز بوذ ، حتی در آن حال و هوای سن نوجوانی.آخر چون در همان موقع ها تنها دایی ام به قول امروزی ها در قیزیل حصار تهران زندانی عقیدتی بود و هر شش ماه سالی برای مادربزرگ نامه می داد ، در همان حال هوای کودکی روزی به سرم زد در تبریز، سری مخفیانه به صندوقجه مادر بزرگ بزنم شاید نامه های از این دست که نهرو نوشته ، او هم نوشته یاشد . چون از بزرگتر ها شنیده بودم وقتی گرفته بودند بیسواد بود ولی در همان ایام در قیزیل حصار در کلاس اکابر حسابی خواندن و نوشتن را یاد گرفته بود و هم داشت قالی می بافت که این آخری صنعت پدری اش بود و خوب هم از عهده اش بر می آمد. باز نقل می کردند بزرگ تر ها که در همان اول بازداشتی اش در قیزیل حصار وقتی ازش پرسیده
-اسم
-سلطان علی
-فامیل
-نصیری
-میزان سواد
-بیسواد
...تا بازجو بیسواد بودنش را فهمیده بود ، بعد یک کشیده آبدار... و فحش و کتک، که مادر به خطا ... خواهر... حالا سواد نداری شده ای توده ای اگر سواد داشتی حتما آن لنین مادر قحبه می شدی و طن فروش خائن...
می گفتند بعد آن باز جوئی ها دایی ام هوس درس و مشق می کند و یاد می گیرد هر آنجه که لازم می بود. و خیلی بعد ها برای من فصلی از منافیست را خواند که بیشتر اسباب تعجب شد از همت این مرد خود ساخته.
از قصه دور افتادیم ، در صندوق مادر بزرگ جز از سلامتی و رساندن سلام به دیگر فامیل، چیزی نبود.
باز گوئی تاریخ اجتماعی و جغرافیائی نهرو در طاقچه و جیب کتم و پیام و سلامتی و سلام رسانی دائی ام در صندوق چه مادر بزرگ درخیلی از سال ها با من بود.
به قول یکی از وب نویسان سابق، همین طوری،... خواستم یادی کرده باشم از معلم خوب مان در مرند و نهرو اندیشمند و دخترش گاندی در هند و دائی مرحومم در آن دنیا و همه آرمان خواهانی که سعی در فهمیدمن ما داشتند و همه شان دنیائی را می خواستند بسازند که، ما ها بهتر زندگی کنیم.
حال در مقایسه می مانم ... با این حال و هوای انترنت و فیبیر نوری و وب لاگ و ... واین همه نوشته در هوای زندان... و عقیده و اصولی و اصلاحی... و بودجه و ارقام نجومی و سال نوری از این حرف ها مغزم در این پیر سالی سوت می زند و دلم برای آن سال های بیخبری نوجوانی و ایام اقامت در دامنه میشو و شهر مرند تنگ میشود . برف هایش زیبا و زمستان های جانسوز. وه که چه قدر با کفش های خیس و مندرس و کهنه از صبح گله سحر تا عصر میان برف بازی هایمان تمامی نداشت. و شنبه های مشق نانوشته و ترجومه ناکرده انگلیسی و عربی و دستور زبان فارسی نفهمیده ...و کف دست های گوچک باد کرده از زخم چوب های ناظم مان. همه و همه تلخی اش از این همه شیرینی اهل و عیال سن باز نشسته گی و قهوه خانه ها بیشتر است.