عمری را با کتاب و کتابخانی به سر می کنی و تا می خواهی چیزی یاد بگیری دیگر کتابی را نمی یابی که بخوانیش، شده روایت حقیر
به قول آن طنز گوی لوس آنجلسی " بچه که بودم...".
وقتی نوجوان بودم فقط کافی بود شعر کوچه را بخوانی و سال ها لذت اش باشد در وجودت ، و یا اشعار کارو و نامه هایش که دیوانه میکرد بچه مردم را،و هم که گنچشک عاشقی هم باشی،اگر ترس مادر نبود که نور الا نور.
همیشه خدا مادر مواظب بود که به قولی منحرف نشی ،ولی کاش مادر می توانست که بفهمد دوست داشتن لغزیدن نیست که عین صواب است.
و آن قدر ها سخت می گرفت ،که از دوست داشتن می ترسیدی. دلم را در کوجه پس کوچه های چرنداب گم کرده ام،حالا که در این سن ها از آن کوچه ها می گذرم ، ترس خفیفی تمام وجودم را می گیرد، همش را مدیون مادریم که جوانی را بدون دوست داشتن گذارندیم، الان سخت مریض است و هم محتاج محبت و مواظبت ،ولی نمی توانم آن همه بی عدالتی اش را در عشق کودکانه ببخشم می دانم که چرت می نویسم ولی واقعیت همان است که نوشتم،به قدری دوران نوجوانی سخت گذشت که یاد آوریش برایم سخت است ، تنک دستی پدری که واقعا برادر ها همه عاشقش بودیم سخت بود ولی دل مهربانش سی سال است که سنگینی می کند روی روح مان.
شاید هم به خاطر مهربان پدر و سخت گیری مادر بود که هیچ وقت برای بچه هایم نتوانستم سخنی نازک تر از گل بگویم.خشن بودن مادر و مهربانی پدر چیز غریبی بود.
گاهی شب ها پای تخت مریضی مادر می نشینم و از خیر سر آمپول های مرفینی مریضی اش از یاد می رود و هنوز هم از پدر کم حرف می زند می داند بعد سی سال از مرکش مزه مهربانی او را در دلمان نهفته داریم، خیلی باهوش هست با این همه سن سال و مریضی لاعلاج، تا متوجه می شود که سخن از پدر است بی محابا سر به شیر کربلا می زند، نفرت نیست حسودی بی امان است که ولش نمی کند.
گفتم که کتابی که بتوانم به خوانم و لذت ببرم پیدا نمی شود و گاهی هم که از آن سوی آراز می آورند سرمه چشم می کنم مخصوصا آثار کلاسیک روس که ترجمه شده ،چوخوف و داستایوسکسی...
و یا دیوان های شعر قرن هیجده و نوزده،عین دوران نوجوانی باید برای هم تهیه و هم پولش بدوی ،روز گاری شده این کتاب خواندن های ما.
حاصل کار یک ناشر پانصد جلد.
نویسنده هم سرگردان و بی سواد، در قهوه خانه ای شنیدم که بچه های مشتاق و شاعر و شعر دوست همگی جمع شده اند هر کدام با ده شعر و صد هزار تومن ، به ناشری می دهند و حاصلش تیراژ پانصد تائی و نفری پنچاه عدد، نفری می فروشند یا هدیه می دهند، این هم از بازار نشر شهرمان.
دیگر در این وانفسا کسی نمی توان بلند شود و به نمایشگاه تهران برود،همان که پول چای و قلیان برسد حرفی است.
گفتم که دلم برای مهربانی و نداری های پدر سخت تنگ شده ولی نکه بگویم نامهربانی نه، سخت گیری های مادر هنوز هم مرا رنج می دهد،مادر را تنها نمی گذاریم که سنت شرقی جماعت است که در پیر سالی آن ها عصای مادر و پدر باشد.و ما هم گوتاهی نمی کنیم که خدا و خلق نمی پسندد.وقتی کسی از مهربانی مادر بگوید برایم خیلی تعجب دارد که ما ندیدم ولی در عوض پدر خدای عطوفت بود با قد بلند و در حال با وزن نسبتا زیادش،من بارها و بارها نان ریزه کردنش را برای گنچشک های حیاط منزلمان دیده بودم که با اشتیاق ریز می کرد.
و صدای داد فریاد مادر را از اینکه حیاط را کثیف می کنند در گوش دارم.وبی اختیار آب دست و وضو بی موقع جهت خواباندن قیل وقال پدر را.
حال مادر سخت مریض است و ماهم همگی در خدمتش برای آسایش ایشان. دعا های پدر همیشه خواستن مرک راحت برای خود بود که برآورده شد از سوی حق.
مادر سخت در تقلای ماندن است و هنوز هم عشق را نشناخته و نمی شناساند، ولی پدر از همان اول عاشق تمام بچه ها بود و من گریه هایش را به خاطر فرزند در بندش دیدم که های های گریست و همان صورتش را در دست گرفته بود مثل بچه ها بلند می گریست و وقتی به اصرار من در بغلم آرام شد به عینه دیدم که لب پائین اش چاک برداشته بود و خونی بود و با بغض گلو پرسید "نکشندش محمد؟".
بعد یک هفته فرزندش آزاد شد و بیگناهی اش معلوم، ولی همان لحظات بود که مرکش را خیلی زود تر به سراغش آورد.سی سال بدون مهربانی های او برایمان خیلی سخت گذشت.
به یاد تمام خوبی هایش هست که مواظب امانت الهی اش مادر هستیم تا روز محشر شرمنده اش نباشیم