هوائی تازه و فریادی در چاه

چه قدر باید کلمه را شناخت وجمله ها را و فن نوشتن را دانست،تا بگوئی و بنویسی که هم مضحکه این خلق نشوی و هم در حصار سمند و سنگ نپوسی . 

من آن قدر هم آزادی ندارم که با زنم و فرزندم حرف بزنم و برایشان بگویم که،" این من دارم زندگی نیست" و چه قدر هم دلم برای مردن تنگ شده. 

می گویند ایرانی جماعت زبانش شیرین است ، با که گویم من با این زبان شیرین ، دردم را و حرف دلم و حتی خواسته اولیه هر انسانی را، همان که زندگی می گویند را ،نمی توانم بنویسم و بگویم.مانده ام که فریاد کشم و های های گریه کنم که این زندگی ما را کشت. 

روزی نوشته بودم که از رفیقی پرسیدم که حرف های نیچه را نمی فهمم و هم اینکه زرتشت را فهمیده بود و دوستم در تمام سادگی جواب داد 

" نیچه و اصولا فلسفه را با آب در گوزه و آفتاب را در سوراخ" نمی توان فهمید. 

این گفته دوستم مثلی پر کنایه در ادبیات تورکی است که حکایت از حال روز خوش شخصی است که غم لااقل دنیا را ندارد. 

خواسته ام در گلو می ماند و دانسته ام در گنج ذهن، یک هوای تازه و انسانی که مرا بفهمد آرزویم است. همان که مولوی گفته آنم آرزو ست. 

رزقی و روزی با ده در صد اضافه و مشکلاتی با هزار درصد و زن و بچه ای با یک دنیا خواسته، تمامی که ندارد ،می ماند فریاد، که باید آن هم زیر اب یا سر در چاهی باید باشد، گفتم که لااقل دیوانه سر کوی برزن نباشم.  

زندگی شخصی ام را نمی توانم راست و ریست کنم، من کجا توان اندیشیدن های ناهنجاری جامعه کجا. 

راستی آن که سر هر کوی برزن و شهری نابودی غرب را فریاد می کرد خود مانده با دوستان به زنجیر رفته اش ، مکسانی بودن دور شیرینی و الا از چه اندیشه ای بایست دفاع می کردند و از اولش هم معلوم بود در اصل چیزی نبود. تمام آنچه که گفته و وعده فرموده بودی ارزانی ات،در بالای گرمای سی و چند درچه نشسته ام این اراجیف را می بافم.و چشم بر فیش های ابونمان دوخته دارم هزیان می نویسم، تازه گله دارم که چرا فلسفه نیچه را نمی فهمم. 

خوب مرد حسابی فهمیدی که چه .از کنایات زن و بچه ات کم میشود ؟ هوائی تازه به ریه هایت می رود؟ 

سرو کارت ،آخرش هم با شهر داری است و وادی رحمت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد