مادر سفارش پشت سفارش که بیا می خواهم ببینمت،سرم خیلی شلوغ بود به خاطر امر خیری که داشتیم.در اولین فرصت خدمتش رسیدم و بعدکلی گلایه که سبب این همه سر به هوا بودم چیست "خوب، دیگر دختر شوهر دادن که این همه غصه و قصه ندارد"
مانده بودم که چه بگویم که هم دل مادرنشکند و هم نگران وضع مالی خانواده نشود، که گناهش میدانم درست همان آموزه ای که هم دینمان داده و هم این همه در باره اش گفته اند و شنیده ایم . بعد اولین چائی که ریخت طفلکی با هیکل سنگینش بلند شد و یک بسته با روسری در جوانی ام آشنا بود پیچیده شده را آورد و روبه من که"برای روز مبادا نگه اش داشته بودم، خوب روزگار گاهی برای همه یک حال نمی ماند فکر کردم که جنازه ام رو زمین که نمی ماند الحمد الله همه مسلمانیم بگیرش برای دخترت یخچالی چیزی که کم و کسر داری بخر"
بخاطر تمامی خوبی هایش و بزرگوار بودنش بغلش کردم و بوسیدم همان بوی عطر جوانی اش را می داد.همان در خدمتش روسری چهار گوش بسته اش را باز کردم و به تمامی آنچه که در داخل بسته بود نگاه کردم و شمردم ... بیست و دوهزار تومان .
بیچاره مادرم اصلا حواسش نیست این همه گرانی و تورم که تمام سالیان است در سایه اش رمیده ایم...
برای آن همه صداقتش شب همش گریه کردم.
دلم می خواست همان دامنی که خیلی شب های بر رویش سر می گذاشتم بود و من خوابیدم.
چه کودکانه باور می کردیم قصه های مادر را ، از همه زیباتر قصه ملک محمد را،ولی حال مادر چگونه باور کند این قصه پر از غصه پول ملی را.
خدا نبخشایدشان کسانی را که هر روز هفته یک بانک یا موسسه ای مالی برای ما دو نبش می کنند و وزیر و وکیل می آورند و می برند