خان رفتی تو میان سالی مرد،سی و پنچ سال عمر از خدا گرفتی و به همان مقدار هم از ما دل.
حیف که در غربتی و ما هم از دیدار تو محروم.گاهی بد جوری دلم هوای تو می کند ،به هر نهری و یا گوهی که می روم یاد و خاطره عزیز ات برای، نه که بگوبم دل تنگی یک دل گرفتگی و شاید هم نمی توانم واژه ای بیابم و بنویسم ، همان نسگل خودمان بهتر است.
دلم خیلی هوایت می کند و گاهی نیز شده بار ها خودم را در گوه نمی شناسم. باز ننویسی کوه درست است یا گوه.
خان هر کجا که باشی برایت عمری با عزت آرزو دارم، امین هستم که با سختی زندگی کردن را یاد گرفتی و دیگر نیازی هم نیست که مثل قبل ها بالای منیر روم و تو را هم خسته.
راستی خان امروز هم روز تولد مادرت بود، یواشکی کیک تهیه کرده بودند و بریده بودند، و البته سهم ما رسید ، منتهی نه عکس یادگاری و نه شمع، خودت که می دانی همین در شمع و عکس هست که گذر عمر دیده می شود و مادر دوست ندارد.
خوب زندگی همین است که همه راحت باشند و مقید یک امری نباشند، و مادر هم خواست و کرد و منهم راضی به رضای او هستم.
این چند خط را نوشتم که یادگاری باشد و از قلم نه انداخته باشم
شب ات به خیر