در غم هوای خان

خان ...دلم بد جوری هوایت کرده، اولان... این کاری که می گوئی میشه بهش امید بست،یا به قول آن بانو دیدار به قیامت است؟.  

می دانم که دست تو نیست،تو کار خودت را کردی باقی اش با کرم الکاتبین است ولی چه کنم که هر بار با نوشتن این گونه تو را نا راحت می کنم، دست خودم نیست زیادی حساسم. 

نمی توانم لاقید به نشینم و از دست من هم کاری بر نمی آید و همین موضوع است که عذابم می دهد"نشستن و کاری را نتوانستن" 

سر به کوه می زنم و هر سنگی و اوتراقی خاطره تو را دارد،در این میانه ها است که می روم به قلّه کوه های که با تو نبوده ام، خوب غروب آفتاب که باید برگشت، باز همان اوهام ... 

 شب و روز پایانی ندارد ، دلم خوش است که گاهی با تو پشت نوری از کهکشان می نشینم و کپی می زنیم. 

همه یه رفته ها باز می گردند و مثل چلچله ها و یا پرستو ها و آن قو ها و دورنا ها که سالی یک بار ازبام شهر می روند را می گویم که نقش تو می زنند بردل.  

به خاطر داری؟ وقتی بچه بودی نشان ات دادم که برمی گردی و مرا نیز باخود خواهی برد ، ولی چه کنی که بالت را آشنایان غریب شگستند و تو ماندی حتی بدون یک بالا پوش زیر باران بی امان شهر سرد،و دریغ که توان یارای بستن زخمت نبود و ماندی با زخمی در بال. 

تا نشانی از آدمییت یابی ،من در قفس تنگ اوهام و تو با بال زخمی. 

چه خوش بینانه گفتیم می گذرد باکی نیست ، ماندی در دیاری که ملیون ها بال شکسته و زخمی هم مثل تو بود که تنها گناهشان هوای آزادی است. 

درد غریبی است ذکر اینکه از موطنی هفت ملیون ،آواره در غربت . 

خان باش تا زخمهایت التیام بیند، دور نیست که به قول مجید محسنی با واژه"پرستو ها به خانه برمی گردند" به خانه برگردی. 

بیش از صد سال است که در پی هوای عشق نفس می زنیم و باز نمانده ایم،و توهم در هوای عشق سهمی داری. 

وقتی ذوق و شوق رفتنت بود مرا یارای مقاومت نبود،زیرا گفتم که سی سال  هوس پرواز و رفتن با پزستوها،خوابش امانم را بریده، بگذار خان پرواز کند شاید بخت بلندش او را می طلبد ، من چه می دانستم که کینه ناتنی بدون اش تو را آزار خواهد داد. 

خدایش نبخشاید  به در منزل اش،که به سئوال نه رفته بودی تا تو را حوالت دهد به ... 

نفرین اش نمی کنم که کار بیوه زنان است و در مانده ها.فقط حواله اش می کنم به همان گردش ایام که من معتقدش هستم. 

راستی شنیده ام که به دنبال تکه نانی می گردد، هم در جائی که شبش روز مان است که قصه پر غصه ملک محمد بود در داستان های مادر بزرگ. 

مادر بزرگ در قصه اش می گفت که ملک محمد وقتی سوار اسب سفید می شود ،در حال اسب سفید حوالت می داد به اسب سیاه و همان اسب سیاه ملک محمد را به تاخت جائی برد که روز مان شب آن ها بود. 

خان... غمین نباش به سر می رسد این شب فراق و عشق، اگر چه در کاسه چشم هایم علفی روید. 

من امینم که به سر بلندی خواهی ماند و مثل سرو خانه پدری ات.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد