همه بودیم سربالینش، بعد نه ماه مریضی شخت در بستراحتضار افتاد.اول شب دکتر آمد و صلاح ندید برای بردنش دوباره به بیمارستان ،گفت حالش خوش نیست می برید عذابش می دهند از خدا عمری گرفته بود به هشتاد و سه سال،و نه ماه مریضی و سرطان و درد امانش نمی داد و مقاومت می کرد و بالاخره تسلیم شد و من دیدم که چه گونه روحش اش به اسمان ها رفت و ساکت نفس می کشید و دم و باز دم به شمارش افتاده بود،که به رسم عاذت و رسم مسلمانی داشتم سوره مبارکه بقره را می خواندم و زیر نگاه اش داشتم و چشمی در کلام خدا و نزدیک اذان سحر رمضان،که نفس از شماره افتاد،ونگاهش در گوشه اتاق ثابت. و باز به رسم ادب و رساله عملیه...
چندین ساعت متمادی که بالای سرش بودم تمام زندگی ام را در همین لحظه ها خلاصه دیدم،از موقعی که چشم باز کردم و یاد دارم به مثل اجداش، نشان از قزاقی داشت و خشم و عشق را در هم پیچیده بود.
به نبود پدر، ما را پدر بود و از خشم اش در امان نبودیم. و در عوض وقتی پدر از غربت می امد صلابت یک سرباز را با خود به خانه می آورد و چه قدر هم مهربان بود،شاید در سرباز خانه مشق عشق دیده بود و نوبت مادر بود که به کمین رود از صلابت شویش.
پدر وقتی دنیایش را گذاشت و روفت زیاد پا به سن نبود غم و غصه دوری فرزندانش عذابش می داد، همان فرزندانی که به عشق بزرگ کرده بود و حال غمشان لااقل نبود پدر نیست.
مادر هم رفت ،و رفتنش ما را به غم پدر نزدیکتر.
حال هر دو آرمیدند بی غم فرزندانش،جلای وطن هم برای فرزندانش مثل مرگ است می دانستند هر دو، دیدار به قیامت ماند.
از خدا تا حال چیزی نخواسته بودم و هر چه داده و نداده ،راضی بودم به رضایش،ولی دم آخر مادر رو به سوی خدا کردم و گفتم که کاش بچه هایش همه بودند، کاش...
تنها خواستم از خدا در آن لحظه بود که کاش مادر و پدری به نوبت جان باختن، فرزند در غربت نداشته باشند و چشم به راه نمانند.