روایتی از یک رزمنده (برادر تنی ام خلیل)

ادبی اجتمائی ورزشی

یادی از جبهه و بیمه ) جبهه و بیمه)

نویسنده: خلیل پشت چی اسکویی - ۱۳٩٠/٥/٥

تمام فصول سال را با رنگ درختان جنگل های کردستان خفته در هیاهوی جنگ می شناختیم و گویا پائیز بود که نقاش ازل هر چه زیباترش کرده بود، ولی مرگ بود که همیشه با ترس خفیف وجودمان را می گرفت تا در گذر ایام بی محابا شویم و شور و ذوق دیدار دوست و آشنا، تمامی نداشت .و وقتی میشد که مرخصی بیائی در شهر ها گویا خبری از ایام ما نداشتند و همه سر خود گرفته بود و وقتی به کسی می رسیدی تو در اشتیاق روایت هر آنچه دیده ای  و او در پی کوپن های نسوخته و سوخته اش. می ماندی حیران ،که این گونه چرا،و به قول معلم ادبیات مان که خدایش صبر دهد با حقوق باز نشستگی اش"ما کجائیم در بحر تفگر تو کجا" و باز دل تنگ دوستان سربازات می شدی و روز شماری تا برگردی،به پشت ماشین دو دفر و غذا را به موقع به رسانی که دوستان منتظرش بودند، دیدن چشم های گرسنگان همیشه عذاب آور است و من این را در جبهه آموختم و همه شان جوان و پر حرارت،سیری نداشتند که هیچ هم عجیب نبود.و وقتی که باران هم می بارید که دیگر سختی کار در جاده های گوهستانی دو چندان می بود و از طرفی در بعض گردنه ها که دید و تیر رس سربازان عراقی بود همان ترس خفیف با تو دوچندان می شد و مجبور بودی همان مسیر را هر چه زود تر برانی ،تا در تیر رس نباشی.

کمک ام که یکی از سربازان صفر کیلومتر بود ظرف غذا را در ظروف استیل بار می کند و زیر لب چیزی را زمزمه ،که کلمات عربی شگسته اش مرا یاد دعا های نیمه شب مادر بزرگ می اندازد.مثل اینکه او هم دارد وهمی از ترس را زمزمه می کند ،دلم می گیرد هنوز زیاد تجربه ندارد و  نگرانم می کند،و دلم را آشوب می گیرد ،سوز باران پائیزی و گل و لای جاده و چم نشسته در همان نقطه تیر رس حواسم را می شوراند،و با یک یا علی پشت فرمان می پرم.

-داود؟ تمام، رفتیم ها مواظب ظروف باش که بر نگردند ،شرمنده جماعت گرسنه می شویم.

- نه خلیل آآ ...مواظبم

آآ  ترکی همان "آقای" جماعت دوستان فارس مان است.تا خواستم پا یم را از روی کلاژ بر دارم برای حرکت، صدائی صوتی را شنیدم، شصتم خبر دار شد که مسافری خواهیم داشت برای گروهان.لحظه تامل و چشم به را در آیینه شدم،

دیدم یکی از دوستان با شدت هر تمام به طرفم می دود ، اندکی که رسید هم گروهانی مان بود و در دستش لوله خالی پی آرچی سبز رنگ، شصتم خبر دار شد که اوراق تسویه را پیچانده و برای امضاء به گروهان می برد،ماشین را نگه داشتم و سوار شد ،و از همان پشت به شیشه بغلی ام چسباند و با خوشحالی فریاد زد " نبود"

این "نبود" هم از همان شوخی های بود که سربازان منقضی به دوستان هنوز مانده خدمت شان می گفتند ،که ما رفتیم و شما ها هنوز باید باشید، در اصل یک متلکی که رواج داشت،نمی دانم کدام شوخ طبعی بانی اش بود و به قولی فرهنگ های عامیانه سربازی باید اسمشان را گذاشت ،و در گفتن "نبود" یک نوع شادی زندگی موج می زد.

عباس همراه داود ما آن پشت بودند و به هر گروهانی که می رسیدیم، بچه می دویدند و از داود کمک ام سهمیه را یم گرفتند و در یک آن تقسیم اش می کردند،و دعائی پشت سرمان.رسدیم به همان نقطه تیر عراقی که تابلوی نصب شده بود "جاده در دید دشمن"

از همان شیشه باز جلو به داود و عباس آقای منقضی فریاد کردم که به خوابند و سرشان را بدزدند و زدم به سرعت،تا همان نقطه لعنتی بگذرم که سفیری خمپاره در هوا پیچید،خدایم... در همان لحظه ماشین غذا برگشت و زمان و زمین زیر پایم خالی شد و چشم هایم سیاهی رفت گذشت زمان و شهر و آشنا همه در ذهنم یک باره غیب شدند،نمی دانم که چه مدت گذشت که به خود آمدم و از درب باز مانده ماشین غذا بیرون آمدم و در حال، متوجه داود و عباس شدم،نظرم رسید داود کناری نشسته بود و در شوک غریبی رفته بود ،ولی عباس آقا همان سرباز منقضی به پشت افتاده و داشت به خون خود می غلطیت.

ترسم را بعد این همه سال نمی توانم مخفی کنم ،واقعا ترس را، یک آن و فقط یک احساس کردم .نمی دانم به خاطر چه و که گریه ام گرفت و امانم نمی داد ،اشگ و شوری آن را در لبم بود.بعد کمی که اطرافم را دیدم و همه اتفاقات یادم امد و باز به طرف داود برگشتم و گمانم اصلا توری نبود فقط هاج واج مانده و کلامی هم نمی گفت،یک لحظه دیگر به عباس نگاه کردم و به آرامی با ترسی نه از نوع عراقی اش بلکه به خاطر زنده و مرده عباس آقا.

آرام نزدیگتر رفتم و شکم پاره از ترکش را دیدم ،خون به طرز وحشتناک فوران می کرد،بدون اینکه به فهمم که چه می کنم ،سرش را که با چشم های نگران روی من بود به زانو گرفتم و داشت می گفت که مواظب آن لوله سبز حاوی تسویه حسابش بود باشم و داود را که در شوک خمپاره و برگشت ماشین مانده بود را با فریاد به خودش آوردم و از او خواستم که لوله خالی آرپی چی را بیاورد و او هم با تانی ناشی از همان شوک آورد و من هم به دست عباس دادم . و عباس وقتی آنچه که به خاطرش یک هیچده ماهی برای در منطقه بود و آرزوی به دست گرفتنش را داشت،به دست گرفت نفس عمیقی کشید و پاهایش را به طرف شکمش کشید و آنقدر که لبخندش را من به عینه دیدم و خیال برم داشت که انشاالله طورش نشده و چشمهایش را بست و در همان موقع به من گفت که نگران نباشم طوریش نیست،به قدری دوستانه و شجاعانه کلمات ادا کرد که حتم دادم  طوری اش نیست و سرش را به آرامی روی بادگیری که لوله کرده بودم گذاشتم و به اطراف نگاهی انداختم و ساکت یک سیگاری آتش زدم و بدون هیچ انگیزه ای منتظر ماندم .ظاهرا دیده ور گروهانمان دیده بود حال و روز مان را ،نمی دانم که چه مدت گذشت آمدند دنبالمان.

وقتی بچه های گروهان با عجله وسایل مانده را جمع می کردند متوجه شهید شدن عباس شدم.

...

...

بعد بیست سال امروز رفته بودم اداره بیمه های اجتماعی ،بچه های باز مانده از همان روز گاران می گفتند می توانیم به اندازه خدمت سربازی  انتقال بیمه داشته باشیم،صبح به قولی شال و گلاه کردم و رفتم در صف باجه بیمه تا عرض حالی بدهم که خانم کارمند آمد و در دستش لیوانی چای به قول برادرم لیوان چای کلیوی،تا درخواست مرا را با دست بیکارش گرفت و در حال گفت "ششصد هزار تومان به شماره حساب..."

مثل اینکه ازبرش شده بود مثل بلبل یک ریز حرف تحویلم می داد.

دیگر نمی شنیدم چه می گفت در آن هیاهو . فقط صحنه شکم دریده و خون فشان عباس نمی دانم چرا در این صبح گریه امانم نمی دهد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد