...وقتی می رسیدم به قله، و نگاهی می انداخت به پایان راهی که آمده بودیم و اندکی استراحتی گوتاه ...می گفت فلانی کاش راهی بود دردل این کوه ها و می رفتم و باز می رفتم ...تا به اخرتی که باور دارم که حتم در دل یکی از کوه هاست ، و می رسیدم.
می گفت ، و من بار ها از دهانش شنیده بودم و عجیب دهره با حیا داشت و وقتی حرف می زد نمی دانم به عمد بود و یا به حجب ، همیشه خدا سر به زیر می افکند.
تا که روزی خبر آوردند در یکی از کوه پایه های علم کوه به سیاه سنگ ها رسیده بود با دوستان اش.
و رفقایش گفته بودن فلانی بمانیم منتظر تا چن به رود و راه پیدایش شود و شاید به عمد در هوای رفتن و رفتن ... در جواب " که همین پیچ را دور بزنیم چن و دومان رفته و راه باز است"
در حال شال و گلاه کرده و رفته بود و بعد چند دقبقه صدای غرش سیاه سنگ های علم کوه ،دوستانش را به عزایش نشاندند.
خدا رحمتش کند و هر از گاهی می آمد و زیر تک درخت عینالی می نشست و بدون حرف و حدیث.
و اگر هم مجبور به پاسخی می بود کلامش را به "رفتن بی انتها در کوه ها"گریز می زد.
می گفتند مجرد است و با مادرش زندگی می کرد.
گاهی که تک درخت عینالی را می بینم یاد مادر پیرش می افتم و رفتن" بی انتهایش "دلم را می سوزاند.نجابت اش و تنهائی اش
و در دلم فاتحه که می خوانم گمانم تنها نفعی که فاتحه ها دارد آرامشی است که در کام خدا نهفته تکلیف شرعی مان کرده.
و انسان چه قدر باید در زندگی اش بدون هدف باشد که کوره راه های کوهستان ها را هدفش نهائی اش بداند.
یکی یکی بدون بار سفر و با با کوله از همین متا فیزیک ها می رویم و هر یک به بهانه ای.و می ماند این دنیا که دنائت را بیشتر می پسندد، شرط اش است که این پرده نشین و آن شاهد بازاری.
می گویند زمانی خیلی قبل از زمان ما ها چون کوه نوردی مایه ای نداشت با کم ترین خرج و مخارج می توانستی آخر هفته را در قله های محل زندگی و یا لا اقل استان های همجوار باشی ، ولی الانه شده ورزشی به قول چپ های دهه شصت بورژوازی و از عهده خیلی ها خارج که عینهو اسکی و این جور ورزش ها، دیگر کاری به بی کار ها ندارد، اگر حوسش کنی کلی باید بالایش مایه بگذارید.
و شاید به همین گرانی اش است که جان می گیرد هر هفته که میشنوی یکی رفت و دیگر باز گشتی نیست در این رفتن ها،همین چند هفته پیش بود که یکی در سهند و دیگری در جنگل های کناره ارس وا رفت، شاید در رختخواب هم باشی موقع اش به رسد خواهی رفت.
و می ماند اینکه هر از گاهی باید با پزشک مشورتی بکنی و آن هم در کت خیلی ها نمی رود.و شاید هم چون سنی از ما گذشته زیاد پا پیچ اش می شویم.
والا چه فرق می کند چه بغداد و چه بلغ.
راستی در جوانی چون در نخ این نوع "پایان ها" نمی بودی راحتر و بی خیال تر هر جمعه پرواز می کردی و شب خسته گی را در می کردی و صبحاش پشت میز اداره که انگار نه انگار.
روز ها را می شمردی تا جمعه آینده و غافل از اینکه آب در خواب گه مورچگان طوفان است.
هووالقادر