از خیلی وقت بیش از این ها تصمیم گرفته ام روز مره چیزی و صحبتی ننویسم،چون نه توان و نه حالش را دارم که توان حرف را در چهار دیواری بتنی بدهم و نه سنّم اجازه تنها یک شب بیرون ماندن از خانه را می دهد.راستش را بخواهید جرات اش را هم ندارم و اگر زیاد مته به خشخاش بگذاربد می گویم "می ترسم" تمام.ترس و شجاعت داده طبیعت است به بندگان خدا مثل خنده و گریه و قیافه ظاهری.خوب این شجاعت نوشتن در روز مره گی را خدا از من این سال ها دریغ کرده،نمی توانم که استغفرالله دامن اش را بگیرم و بگویم که چرا و چرا...خوب شاید از نظر خدا افتاده ام و دیگر مرا دوست ندارد،در روایت است که خدا تمام آفریده ها را دوست دارد چون اگر دوست نداشت که نمی آفرید،خوب می ماند این دوست نداشتن حقیر از طرف خدا،وقتی صلاح در این باشد و نباشد هم دست بنده نیست و اصولا بنده چه کاره است در این میان.گفتم که تمام خصایص و تمام خوبی ها در نزد خداست من چه کاره ام.
اگر اندیشه ای داشته ام و اگر فکری دارم اوست که باید به زبان من بیاورد و الا بدون اذن او و اجازه او برگی به زمین نمی رسد،مگر همیشه در دعا هایمان از او و بارگاهش نمی خواهیم که خدایا "به من سینه ای ده..." خوب خدا هم به من حقیر نداده و نمی دهد.
آنی که داده ترس است و عدم توانائی در بیرون از خانه ماندن و زیر بتن چهار دیواری با بندگان صالح اش سئوال جواب. فعلا به حقیر آب باریکه ای داده و قرص نانی که تا کی به حضورش روم ، و درد خود را بگویم و جواب بشنوم.
شنیده بوده ام که کریم است و رحیم.محتاج هیچ نیست،خدا را چه حاجت به اذیت بندگان.از تمامی صفات ارزنده درگاهش نمی دانم چرا این صفت های کریم و رحیم بودش به دلم می نشیند و گو اینکه هر چه دارد برای بندگانش خیر است.
بلی هر چه که صلاح بنده اش باشد می دهد و دریغ نمی کند،و به من حقیر هم این ملاحظه کاری را بیشتر داده چه کنم که دست من نیست.
موضوع قدری پیچیده است که در ذهن من و ما نمی گنجد،که چرا به آتیلا و چنگیز آن همه جسارت می دهد،و به موری چون من هیچ چیز.جز دانه کشیدن به لانه برای زمستان و سردی هایش.
دوست داشتم یکی می بود که جواب پرسش هایم را بدهد که آن هم دریغ است،چرا که دستم به دامن عالمان دین و حکمت کوتاه است.
تفگر در چرائی "جبر و اختیار" هم، فرصت و استادی و صاحب علم بودن آن برکشیده خودش را می خواهد،فعلا به کار های دیگری مشغول اند.
هزاران سئوال بی جواب مانده و تمام عالمان حکمت یا در هجرت اند و روی در خاک کشیده،و یا دست من به دامن اش مشکل.
فعلا با این حس و ترس مان که در دلم عجین شده می سازم. و صد ها سئوال و هزاران اندیشه نپرسیده و تلمبار شده.
حالا نگوئی که من عسس برکشیده خدایم ترس از من چرا؟
باید به عرض حضرتت برسانم که چه کنم "ترست "به دلم افتاده گناه من چیست،تو به گمانت در شجاعت به جای حق نشسته ای.
روز روزه تاسوعا است ،نمی دانم که این افکار چگونه به ذهنم می رسد این صبح.
شاید این دیگر از اوهام پا به سنی من است و کم کم دارم پیرمیشوم باید هم کمی بار هایم را کمتر و کمتر کنم ،تا اشاره آن معشوق برسد و من بیچاره عاشق راهی شوم.
ترسم از صحرای محشر نیست چون به بنده ای بدهکار نیستم و هر چه بدهکارم به خود صاحب حق اش است ،گفتم که رحیم است و کریم،می بخشاید چون موری مرا.
دلم هوای رفتن دارد،وقتی به درد هیچ نمی خورم زود رفتن ام به صلاح است.
وقتی بنده ای نتواند که بندگی کند همان بهتر که نباشد.بندگی پرسش است پرسش. وقتی نتوانی چرائی را از کسی بکنی ،به نظرم بنده نیستی بایدکه زود رجعت کنی و جای کسی را نگیری و بیهوده دانه نکش به زمستانت و هوا هم.
در این همه سال های عمر اصلا این گونه که هستم نبوده ام.بی چاره و بی هدف کم شدن در هیاهوی جمعیتی که خواستن و نرسیدن و التماسش به بنده را" زندگی" می نامد.
دلم از هر چه زندگی است بیزار است.
راهی را در کوه های سر به فلک کشیده می جویم و می خواهم که بروم و تنها و تنها برم،و به معبود به رسم که نهایت همه جیز است.دیگر خیلی خسته شده ام،از این همه سئوال بی جواب.
وقتی می بینم که ملیون ها کهکشان غیر از خودمان داریم،خدا را بیشتر دوست می دارم و رفتنم تمام آرزوی های من می شود.
Medvedev çalıştırdı
ایرانی که برای رضاخان می خواستند البته که باید بدون مزاحم و بدون اندیشه می بود،اوایل قرن بیستم و به طور دقیق در تاریخ شمسی مان چند سالی قبل و بعد هزار و سیصد.حال و هوای اندیشه داشت تمام سرزمینی که باید قارجار ها و اصولا تورک ها بعد هزار سال حکومت داری به ورثه ای نا آشنا و گمنام به ارث می گذاشت وزیدن گرفته بود.از هر ایالتی پاک مردی به خون نشست تا وارث بدون مزاحمت به ارباب های خدمت کند که صدو اندی سال به گفته یکی از همان اوباش روباه پیر "صد سال آخر قاجار همیشه خوف داشتیم با روسیه وارد جنگ شویم".
دو کبیر ،یکی از نژاد خرس قطبی و دیگری از نژاد وایگینگ ها، روسیه کبیر و بریتانای کبیر.و این وسط خاندانی از قوم قاجار به زوال نشسته و آخرین شاهش دوست دارد در یکی از خیابان های پاریس مغازه عتیقه فروشی دایر کند. احمد شاه که ذاتا به شاهی زاده نشده بود،و نمی توانست آدم خواری کند مثل اجدادش.وقتی سرسلسله شان تاج از سلف اش برذاشت ،تاریخ نوشت کوهی از جشم در کرمان به یادگار در مثل ها گذاشت.و وقتی بود که مدرسی ها گفته بودند به تیر غیبی گرفتارش کنیم این میر پنچ را،آشفته شده و شهید فین را مثل زده بود که نمی خواهم دیگری را باعث من باشم.
ولی آزادی خواهان ایالات را، شوری دیگر در سر بود،چون نسیمی از تفگر و نواندیشی از استانبول و اورپای پرتستان به مشام شان خورده بود.
تا به آذربایجان رسید شیخ خیابانی مردش بود و به کمک یاران سوسیال دموکرات از مشروطه نوین سهمی به ایالت می خواستند ،در همان شروع و شش ماهه اول ،سالوس و سیاست مدار کهنه به قول خودش پنچ ظل السلطان را غلام بارگی کرده بود،مخبر السلطنه هدایت ،تحصیل کرده آلمان و فرزندی از مخبرالدوله که افکار امین السلطان کعبه آمالش بود،و این آمال بودنش را نیز به افتخار در کتابی به نام خاطرات و خطرات کتابت کرده.
وقتی به تبریز رسید از همان اول شروع به تفتین کرد،کرد همان که باید هم می کرد چون از تهران به همین ماموریت آمده بود.تا جسد بی جان شیخ خیابانی را روی نردبانی ندیده بود،آسوده نمی خوابید. خوانین ماکو را همچنان تخته کاپو ،خدمتی به دیگر به امپریال های اوایل قرن را جزء خدمات اش می دانست و بعد ها نوکری را در خدمت رضا شاه ،صادقانه به پایان برد و محضر پهلوی دوم هم و به مذاقش خوش نه افتاده بود چون وقتی پهلوی اول را سحر گاه روزی از روز های شهریور انگلیس ها بردند دلش می خواست ملت نمی بایست می گذاشت،و از نا آگاهی امم نالیده بود.
"ببرید یک جای چالش کنید"جسد خیابانی را. گفته بود و رجال سیاسی هم منکوب و گیج از این همه بی مهری مردی که خود دموکرات بود به قول تقی زاده، بعد ها در چهلم و سال خیابانی در مجلس شورا برایش نفرین کردند و کتمان کرد ،که من نگفته بودم.
نوبت میزا کوچک خان بود در سردی زمستان و سکوت جنگل،سرش را از تن جدا و به میر پنج پالانی خبرش را دادند.
و این بار هم نوبت کلنل پسیان بود که به دست اراذل اوباش قوجان ،تن از سر جدا شده به مزار رود .ایرج میزا به سوک نشست و هم هر کس که اهل ادب و شعر بود،بهار و عارف چکامه ها سرودند و سینه چاک کرذند،چرا که سرذاری بی نظیر و انسان دوست و ادیب بود.غم شکست سنگین گردنه اسد آباد همدان در گرده رضا خان هنوز بد جوری اذیتش می داد چون در همان جنگ شهامت و زیبائی و برازندگی آن افسر ژاندارم را دیده بود،البته خبرش برای او مسرت می آورد.
این گشتار هم به سالوسی قوام السطنه روی داد، اموالش را چرا که کلنل مهر موم کرده و لیست اش را به سید ضیاء رئیس الوزرا فرستاده بود و چه می دانست که روز گار(انگلیس اش به نامید) صدر اعظمی را به قوام حوالت داده .
حال جنابان نوری زاده و بهنود به همراه گوینده و مخبر صدای آمریکا ناجی آذر بایجان می نامند.قوام هم به خاطری خار چشم پهلوی دوم بود، چرا که بیشتر به درد ریاست جمهوری می خورد ،و این را هم شاه زاده خانم اشرف کشف کرده بود ، گر چه سنی از او گذشته بود.
نوبتی هم سر سردار های بختیاری به دار رفت و فرمان فرمای پدر گریه کرده بود چرا که پسرش گرفتار رضا شاه و مایملک آن مورد توچه قدر قدرت.
شاه از سربازی به سرداری رسیده موقعی بود که درعنفوان جوانی به تهران آمده و قزاقی را در طویله فرمان فرما در گوشه باغ ارباب مشق کرده بود،مگر می شود از یاد برد شاهی و پالانی اصلا در ذهن نمی گنجد،و نگنجید تا دودمان ارباب به باد نرفت آسوده نبود.
طلایه داران جمهوریت را یکی یکی از میان برداشت و یک باره مملکت از رجال خالی شد،آن تفگر مارکس و لنین اگر چه سوسیالیست را به این ملک ارمغان نیاورد ولی کینه دارا و ندار را کاشت و هنوز هم بعد شصت و هفتاد دهه بدون حزب توده زیستن را نمی توانیم.
پهلوی دوم هم هر چه و هر که اندیشه داشت به جرم توده ای از میان برداشت.کسی نمی توانست به ظل الله بگوید این ملک را از اندیشه خالی مکن.مملکت بدون فکر و صاحب آن بر باد است.
این همه سال تمام کسان اندیشه و صاحب سرمایه به دیار غربت رفتند و آخر سر هم خود با چشمان پر اشک بار نظام شاهی را ودا گفت.