تماشای دوچرخه سوارن

وقتی به قولی به  بالای بام تبریز رسید و هوای نچندان سرد قله را در ریه هایش به خوبی احساس می کرد، خسته نشده بود چون تمامی را ه را به آهسته گی پیموده بود و بیشترغیبت همکلاسی اش فکرش را نگران کرده بود که چگونه نتوانسته برادر و مادرش را به قول دوستانش بپیچاند،وحال خودش هم یک نگرانی خفیفی داشت تک و تنها در کوه پایه ای بدون دوست و همکلاسی ،گاهی مادرش را هم می آورد،یعنی نمی شود گفت آوردن، این مادر دوست داشتنی اش بود که اصلا راضی نمی شد که تنهائی دخترش را به کوه بفرستد، کوهی که همه دوستان و آشنایان می رفتند و دخترک بارها و بارها از زبان همکلاسی هایش می شنید که چگونه همگی آزادانه بدون چشم غره ناظم و دبیر پرورشی شان شوخی و بازی می کردند و گاه گداری هم به دور از نگاه های دبیرشان متلگی بار پسران ورزشکار دوچرخه سوار می کردند،و این تعریف ها بود که مثل حسی ناشناخته گاهی در درونش سبز می شد و خودش را جای دوستان همکلاسی اش می گذاشت.از چند روزی پیش مادرش را قسم و آیه داده بود که با همکلاسی و دوست خانوادگی شان با هم به کوه خواهند رفت و نگرانی مادرش را با وجود بودن دوست اش بیهوده می دانست،ولی این بار همین دوست اش بود که رضایت مادر و به خصوص داداش اش را نتوانسته بود بگیرد،همین صبحی بود که نیامدن همکلاسی اش دانست و در این مورد به مادرش چیزی نگفت،فکر کرد اگر می گفت مادر رضا نمی داد،و بی خیال خودش تا پای کوه با اتوبوس همان مسیر آمد ولی در دلش آشوبی بود، هیچ وقت تنهائی جائی نمی رفت و حتی با همکلاشی اش که زیاد مادر رضایت نمی داد و خودش هم بیشتر همیشه در تنها بودن ترسی داشت و این ترس را مثل بقیه هم سن سالش هایش در دوش خود می کشید،یاد معلم پرورشی و حرف هایش و نصیحت هایش بیشتر ترسش را دوچندان کرده بود،همش فکر می کرد تمام خلایق در کوچه و خیابان به او نگاه می کنند،به خصوص روز غیر تعطیل و آنهم کوه بدون دوست و آشنا.از وقتی که مادر گفته بود با روسری و چادر به مدرسه می رفت اوایل زیاد علت اش را نمی فهمید و بعد ها بار ها و بارها از زبان دبیرشان شنیده بود که این نوع پوشش حجاب برتر است،وگاهگداری هم که تنهای سر کوچه و بازار می رفت می فهمید که همین پوشش چنان به او جرات می داد که اصلا گاهی حتی پسر های محله جسارت یک نگاه را هم نمی کردند.در اصل همین پوشش و زیادی عادی بودن قیافه اش بعد ها علتی بود که توانست درک کند.در همین دبیرستان خودشان بود که فرقش را بیشتر برایش فهماند،سینه های کوچک و پشت خمیده و استخوان های ناهمگون پاهایش، دیگر آزارش می داد، و همین چند روز گذشته بود که درکتابی که خوانده بود،"ورزش و تغذیه سالم"چگونه می تواند اندامی متناسب به بار بیاورد و از همه بدتر اینکه اصلا مادرش چرا تفهمیده بود،تازه یادش می آمد چگونه مادری که صبح تا شام پنچ بچه را لفت و ریس می کند و پدرش که از هفت روز خدا سه چهار روزش بیکار است،می توانند فکر "ورزش و تغذیه " هم باشند،به طور جد می خواست ورزش را از کوه پیمائی آنهم به همین ترتیب،با همکلاسی یا بدون او.ولی آنهم درروز های غیر تعطیل بسیار برایش سخت می شد،تقریبا متوجه شده بود که نگاهی غیر به خاطر چادر و روسری اش ممکن است وجود نداشته باشد ولی گاهی هم در همان حوالی معتادانی را می دید که می تواند خطرناک باشد،و باز امیدش زیاد به کوه پیمایان حرفه ای که طبعا زیادش هم به بازنشسته ها می مانند بود.زیاد هم خود را خسته نکرده بود و این به خاطر عجله ای که نکرده بود.از مسئول قهوه خانه پناهگاه چای خواست و یک قرص نانی هم که تازه گی ها به طور سنتی در شهری با نام هریس که به همین نام هم عنوانی گرفته بود گرفت "نان هریسی".ده بیست دوچرخه سوار حرفه ای با لباس های  رنگی قرمز و آبی زیبا سر رسیدند،درست همان های که وصف شان را از دوستان همکلاسی اش شنیده بود،در دلش سخت آشوبی به پا شد،چه قدر زیبا به نظر می رسیدند،درست مثل اخبار ورزشی که گاه گاهی نگاهشان می کرد،جوانانی لاغر و کشیده با لباس های تنگ و رنگی زیبا و دوچرخه های که داد می زدند باید خارجی می بودند.نان و چای را با دوست گرفته بود و در گوشه ای ایستاده محو شان شده بود،در حالی که تیم داشت دور یک محوطه ای دایره مانند با ریتم دور می زند،و بدون اینکه متوجه نگاه های شرمگین دخترک باشند داشتند به آرامی و با سینه های که تند تند نفس تاره می کردند تا خستگی سر بالائی چهار کیلومتری که رکاب زده را، ریکاوری می کردند.دخترک فارغ از ترس نهفته که داشت و بدون هیچ واهمه ای از هر چه و هر که شنیده بود،تماشا می کرد. به آرامی روی پله امام زاده روی قله نشست و با چشمان برق گرفته و تمنای درونی به رکاب زنان تماشا می کرد،و عجیب اینکه هیچ کدامشان متوجه وجود دختر چادری و با چارقد سفید نشدند و اصلا هم نمی شدند و این متوچه نشدنشان زیاد خوش آیند دخترک نمی شد و وقتی هم دچرخه هایشان را پارک کردند و مشغول نرمش شدند زیبائی های یک تیم ورزشی بیشتر و بیشتر خوش آیند به نظر می رسید،تمام محو تماشا تیمی دوچرخه سوارانی شده بود که لباس های زیبا و تنگ و تقریبا بدن نما به تن داشتند. ربع ساعتی گذشت و نرمش پایان یافت و هر یک با آبی که داشتند گلوئی تازه کردند و با همان سرعتی که آمده بودند برگشتند،چای در دست دخترک کاملا سرد شده بود و از نان هریس هم تکه ای کوچک زده بود ، هر دو را در ظرف آشغالی ریخت و دلش هوای مادرش را کرد،وآغوش مهربان او را...در را ه باز یاد "تغذیه و ورزش" یک ان راحتش نمی گذاشت، اصلا یادش نمی آمد که چرا پشت اش گوز برداشته و پا های نه چندان استوارش وفکر گونه های فرو رفته اش یک آن رهایش نمی کند،تازه پیشانی اش امروز ها زیاد از چار قد بیرون می زند و دماغش.ولی مطمعن بود که مادر و برادرانش زیاد دوست اش دارند،فکر می کرد اگر نداشتند که این قدر برایش نگران نمی شدند.شب به قیافه تک تک خانواده نگاه های کنجگاوانه می کرد،اصلا هیچ یک از برادرانش به زیبائی ان دوچرخه سواران نبودند همه شان خسته از کار روزانه برگشته بودند و داشتند شام مادرشان را با نان های بربری که پدر خریده بود تقریبا می بلعیدند،و پدر سیگای گیرانده داشت اخبار شب تلویزیون را تماشا می کرد،وقتی اخبار ورزشی را نشان می داد یکی از برادرانش از پدر خواهش کرد که تلویزیون را خاموش کند چون نمی خواست صبح دیر به سر کار برود،و پدر بی آنکه متوچه شوند خوابش برده بود و دخترک پرید صدای اخبار را کم کرد و زیر چشمی به تیم دوچرخه سوارانی نگاه می کرد که داشتند در یک تایم تریل سربالائی رکاب می زدند و چه قدر هم جاده سبز و کوهستانی بود،و رنک قرمز و ابی و زرد زیبا تراش کرده بود،نگاه شرمگینانه اش روی یکی از ورزش کاران گره خوده بود. برای فردا صبح کلی حرف برای دوست همکلاسی اش داشت،و اینکه اصلا ترسی در کوه پایه نداشته .شب در موقع خواب سردش شده بود و مادر فکر  کرد باید سرما خورده باشد،وقتی پلک های را می بست رنک آبی و قرمز لباس های تنک را نمی توانست فراموش کند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد