ملاقاتی در پارک

وقتی رسیدم پارک از قیافه استخوانی اش شناختم باید آقای میلانی خودمان باشد تا حالا حالا ها وقت داشتم گفتم سلامی کرده باشم خیلی وقت است که ندیده مش به نظرم کمی به قول امروزی ها مشکوک می زد ،اولش مرا نشناخت و بعد دیگر نتوانستم حدس بزنم شناخته یا نه ولی نمی فهمیدم که چرا یک هوئی سر صحبت رفت به اینکه چه کار ها می کنی و شروع اش خوب بود٬ ولی باقی اش مرا زیاد حوشحال نکرد 

-"دیگر نه دلی ونه دماغی ویا حتی جراتی،وقتی یک مقاله ای و یا یک خبری اندوهناک می شنوم و یا اطلاع از مرکی جانگدار،به یک باره دلم فرومیریزد.شاید دیگر آخر پروگرام رسیده باشد دارم کم کم پیر میشوم.نگوید امید،حالم به هم می خورد.از یک طرفی هزینه های جاری زندگی ام بالا رفته و بعد این همه عمر نمی توانم که در شعب ابوطالب باشم و به بچه ها یم که نگاه می کنم نداری شان و نیازشان دلم را می سوزاند حقوق باز نشستگی ام کفاف دوا و دکتر وگفتم که روزمره گی ام  را ندارد.روز ها از خانه بیرون نمی آیم ،حتی به قهوه خانه محله مان هم نمی روم،چون در واقع پول چای و قلیان هم آزارم می دهد از خودم هم بدم می اید،دلم برای مرکم به انتظار نشسته ،این را کاملا درک می کنم. حوصله اخبار و این ها را هم ندارم.وقتی پای درد یکی می نشینم نمی توانم بهش بگویم که جرات شنیدنت را ندارم،آنوقت پیش خودم زیادی شرمنده می شوم.یاد دوران تحصیلم می افتم که مسخ کافکا را می خواندم،آن وقت ها زیادم حالیم نمی شد که مسخ شده کافکا می تواند واقعی باشد یا نه.سرم همیشه توی ادبیات کلاسیک روس بود،آن قدر از داستایووسکی و چخوف خوانده بودم که حد نداشت،زیبائی های فکرشان و ترجمه هایشان مرا از سایر دروس باز نگهداشته بود،دبیر هایمان نیز،گاهی وقت ها در سرکلاس درس علمی خودشان از من می خواستند برای شان شعری که تازه یاد گرفته بودم را بخوانم،چه قدر هم بچه خوشحال می شدند."کارو" فریاد می کشید و"سگ ولگرد صادق هدایت" بدون قلاده و رها شده در بیابان ها...

با چه شوقی نوجوانی مان را آغاز می کردیم.روزی نمایشنامه غلامحسین ساعدی را برای بچه ها نمایش دادیم وای که چه حالی داشتیم ،همان روز که آقائی از اداره فرهنک آمد و خبر داد که این نمایشنامه نباید اجرا شود برای بچه ها صقیل است.آن وقت نوبت من بود که صقیل بودن و نبودن را برای بچه ها معنی کنم،از دائی مرحومم چیزهای شنیده بودم که تحویلشان دادم تا رهایم کردند.آآ حسینی هم معلم نقاشی بچه بود و هم برای هنرو ادبیات گاهی تدریس می کرد،همو که بعد یک هفته از انقلاب پاک سازی شد و دیگر اصلا ندیدیم و حتی بعد ها نیز.مثل اینکه اب شده رفته بود زمین.وقتی ایشان همان وقت ها غیبش زد من کارمند یکی از اداره جات بودم همش ماندیم در فکر.کجا می تواند رفته باشد.چون بعد اتمام تحصیلمان باز مراوده داشتیم،شنیدیم که کسی هم سراغ اش نیامده بود،چون ذاتا کسی را نداشت مجرد بود.از همان معما های آن دوره انقلاب بود. و آآ شوقی با شعر معروف اش

"امسال بیا همسفر چلچله گان شو" ظاهرا در تبعیدی که داشت گفته بود.مدیر دبیرستان مان آآ تفریشی را بعد ها دیده بودم و حتی یک باری دستش را بوسیدم،پیرمرد اشک در چشمانش نام مرا پرسید ،نشناخت ولی تا اسم و رسم پدر را گفتم شناخت،و هم برادرانم را و تازه داشت همه خاطرات را برایم زنده می کرد.چقدر هم با حوصله...بعد ها وقتی مرد رفتم مجلس غزایش همه بودند تمام یک قسمت شهر تقریبا آمده بودند وه چه مجلسی.نوبت به عرش خوان نرسید،تمام دبیران آن دوره و بچه ها و فارغ تحصیل ها و چه شعر ها که نخواندند در مرثیه او.

دیگر خیلی خسته شده ام از همه کس نه فقط از دست روزگار.

چه کسی باور داشت برای خرجی خانه باید منتظر حقوق ماند.اصلا کسی در فکر پول نبود،

بعد فتوای آقا برای اعتصاب دونفری با ماشینشان تصادفی کردند و تا افسر کاردان آمد با حرص بینظیر گفت بروید پول تان را از آن آقای خمینی...بگیرید،در حال یکی از میان جمییت فریاد زد "جناب سروان لطفا حرف دهن تان را بفهمید من نمایده آقا.هر چه قدر به خواهند می دهم تمام.

و آن دو تصادفی روی هم دیگر را بوسیدند و شد کار تمام.

حال نمی توانم به قهوه خانه بروم که مبادا مهمانی باشد و من شرمنده خدمتشان.بچه ها بیکارو یکی شان هم عیال وار در گرو نه اش.می خواهم خانه پدری را بفروشم و کمک شان کرده باشم ولی می ترسم خودم در سر پیری آواره کوی برزن شوم.

نمی دانم چرا این روز ها دلم برای مرک ام لک زده،گاهی خواب پدر را می بینم که با همان دستمال یزدی پر از میوه اش عصر ها به خانه برمی گردد.

سلام می کنم ولی سلام مرا بی پاسخ می گذارد،صبح اش فکر می کنم شاید نگران مادر است ،ولی مادر پنچ ماه است که رفته پیشش.چرا باید نگران چیزی باشد، همه سالم و سلامت اند ،به یقین مرا می خواهد که بروم پیش اش.

خوب من که مضایقه ای ندارم

- وقتی به این جمله رسید دیگر صدایش و لحنش جور دیگری به نظر می آمد مثل اینکه سرما خورده باشد صدایش در گلو می ماند و پیشانی اش را نم عرق گرفته بود

-

دیگر نمی توانم حرف های دوست دوران تحصیلم را بشنوم گوش هایم آب رفته مثل اینکه، فقط جنبیدن لبانش را می بینم،دست راستش می لرزد شاید مریضی اش عود کرده باید به پسرش بگویم.کجا باید باشد پسرش،حتما باید به منزلش بروم و به عیالش بگویم که چرا دست های اقا میلانی می لرزد از خودش پرسیدن باید خوبیت نداشته باشد،حتما باید به خانواده اش بگویم... زیاد خوب نیست تک و تنها در پارک نشستن اش،تازه شنیده ام این طرف ها بچه معتاد زیاد است باید مواظب پدر باشند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد