من به رشادت پدر رشک می برم

همه لحظه لحظه با پدر بودن را به زیبائی عطر یاس به یاد می آورم.چه موقعی که به سجده بود و گریان از وحشت شب اول قبر،چه به وقتی که برای احقاق حق ما و خودش زمین و زمان نمی شناخت و در عین حال لطافتی مثل همه پدران را داشت. 

انسان چگونه می تواند مدح پدر بگوید و از دیگران نشنود که دارد یاوه می گوید،و این "یاوه" بودن را کسانی زیاد می گویند که پدر به اندازه و به مهربانی و حلال خوری مثل پدرم را نداشته باشند. 

آری می گویم حلال خوری،که این روز ها دیگر کسی تره هم خرد نمی کند.می چاپند و ناموس غیر نمی شناسند و از سربازی به شاهی می رسند و بعد دست در کمر "عرضه اش را داشتیم و تلاش مان دو سه چندان بود رسدیم" و این عین گفته هزارات نفری است که دست در سفره دیگران دارند و به داشتن اش هم افتخار می کنند.با مدرک ابتدائی زمان شاهی در سن میان سالی فوق لیسانسی را به دیوار خانه تمام غصبی آویخته و با هزاران کلک چپانده توی پرونده کار گزینی اش و حال دارد حقوق دوسه ملیونی تقاعدی اش را به رخ زن و بچه که هیچ به یقه هم قطار اسبق اش می تپد و فکر می کند که پس توله هایش باور خواهند کرد این دغل ها را.از سیگار فروشی سهمیه ای دولتی صاحب صدا ها متر مغازه صوتی تصویری فروشی و باز آن هم از نوع بانه ای اش شده و دارد کم کم هوای دفتر تعاون و سندیکا را به شش های چروکیده اش می کشد. 

وقتی بچه های مردم به حکمی و وظیفه ای ماه ها در سنگر جنگ منتظر نامه ای و یا مرخصی به آرزو ماندنند،بعضی ها به هزار دور زدن ها فرزندانشان را در دفاتری که صاحبانشان ترسوتر از خود بودند مامور خدمتی کردند حالا با همان مدارک توفیق ادامه تحصیل را یافتند و در خارح هم تکمیلش کردند و باز گذشته اند با دو ملیتی که مجلس اسلامی اش هم نتوانست جلو دارشان باشد و ماندند در همان پست ها که روزی خاوری اش کنند. 

حال من چگونه به پدری که بعد باز نشستگی اش بر سر در یکی از مراجع که همیشه عکس با وقار اش زینت خانه مان بود اشگ ریخت که این تتمه پول رها ئی از خدمت دولتی اش را پاک فرماید که بیهوده به گلوی فرزندش نریخته باشد،و آن مرجع شیعی با چه مهربانی روی کاغذی نوشته ای داد به معافیت سهم امام و ذکات اش، و من اشک پدر را دیدم که کاغذ نوشته آن مرحع مهربان را بوسید و در جیب اش نهاد و به من سفارش، که به کفن اش بدورزم چرا که نگران شب اول قبر بود. 

به من حق دهید که برای پدر غمگین نباشم ،چون با یمانی داشت مرد.ولی غمم دوچندان است برای کسانی که پول سفره این امت را به حلقوم فاحشه گان شرعی اشان می ریزند و بچه پس می اندازند.  

صلابت پدر را وقتی که کسی از ارازل اوباش محل "سر کار از لباست سو ء استفاده می کنی" را گفت دیدم،که رنگی به رخ زیبایش نماند و در حال انیفورم را کند با پشت دست چنان به صورت جوانک گفت که شیر و خورسید محل ده بخیه به چانه اش زد. 

و یا به مدیر مدرسه مان کارنامه ام را نشان داد تا متوجه اشتباه محاسبه معدل ریز نمرات من باشند،و مدیر مان که می خواست این عمل را متوجه دفتر دار پیر دبیرستان نمان نشان دهد،پدر چه مهربانانه مرا تکلیف کرد که دست دفتر دار را ببوسم.چندین دهه است که تواضع در مقابل اشتباه غیر عمد دیگران را به من یادگار گذاشته.  

در حین فقر، حلال و حرام را شناختن عین رشادت است که آموخت.ناموس پرستی را در ارگانی که اشتغال داشت به فخر می شناخت. 

در هیئتی مذهبی که هفتگی حضور داشت،وآخر مراسم همیشه یادی از سربازان مرز نشین می کرد و دعا یشان یاد روحانی هیئت تذکر می داد،بعد انقلاب در اولین جلسه هیئت باز دعا را در خواست کرد و روحانی مجلس تا به انتهای دعای مرزداران حضرت سجاد ع نه رسیده بود،یکی از جوانان کلت بسته های آن دوران روزگار به هجو کرد که "که دست از... بودنش بر نمی کشد" 

و پدر از سر همان مجلس بعد اتمام دعا به فریاد آمد "سرباز وطن برای این ملک من و تو دارد جان می دهد نه کس دیگر". 

اهالی هیئت محل ،پدر را دوست داشتند به خاطر همه مردانگی اش که حالا حکم کیمیا را دارد. 

چه به روز مان خواهد آمد با این سکّه و دلار هزار تومانی و دوهزار تومانی. 

پدر به چه زیبائی آن فقر را برایمان دور زد که بودنش را حس هم نکردیم. 

پدر شجاعانه با هشت سر عائله هیچ نیازی به جیره خواری را در ما نپروراند. 

پدر با قدرت توانست مشکلات همه محل را به دوش بگیرد و خود به نان شب محتاج بود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد