وقتی به قهوه خانه آمد صورتش به قدری گرفته بود ،یه نظرم آمد باید طوری شده باشد،والا این آقا میلانی ما همیشه یک لبخند و تبسمی داشت،ولی این موقع عصر میلانی باید خانه اش باشد،چرا که کشته مرده اخبار هست. این موقع و این ساعت بیرون از خانه چرا. همان دم در با اشارتی پیشم خواستم و در حقیقت جائی غیر نزد من با کسی حرف هم نمی زد.آمد و بلافاصله شاگرد قهوه چی چائی را روی میز گذاشت،"چه خبر آ میلانی خیر است انشا الله"تا جان به سر نکردی بگو،چه عجب این وقت شب بیرونی.خواستم به قولی سر به سرش بگذارم که دلم نیامد نمی دانم چرا به دنبال حرف های همیشگی و لفت و ریس نرفتم،تنها منتظرش ماندم تا حرفی یا سخنی گوید.زیاد سرحال اش ندیدم و انگاری دلم هم نمی خواست چون عادت گه اش را می دانستم تا خودش حرفی نزند با انبر هم نمی شود باهاش حرف کشید.زیر چشمی نگاهش می کردم انگاری توی خودش نبود،چائی اش داشت سرد می شد تا آمدم بگویم آ میلانی چائی ات...دیدم با دستمالش نم گوشه چشم هایش را پاک می کند.دیگر جای تعارف هم نمانده بود".چته آمیلانی زیادی سخت گرفته ای" گفتم تا حرفی زده باشد.وقتی با اتگشتانش استکان چای را لمس می کرد خیلی آرام و شمرده گفت : آ محمد آ یه دویست هزاری گرفتارش هستم ببین می توانی بی نام من برایم جور کنی ممنون ات میشوم.تازه دیروز خقوق گرفته بودم در حال به او دادم و بدون اینکه چیزی بگوید با خدا حافظی رفت ،و من ماندم با یک دنیا سئوال و جواب.اخر شب که خانه آمدم تا رفتم لباس عوض کنم و برم دنبال اخبار ده بی بی سی،خانم امد و آهسته بودن اینکه بچه بشنوند گفت "پسر آقا میلانی را بردند چهت ترک اعتیاد،بچه هه نمی رفت دو نفر با آمبولانس آمده بودند و یکی شان دست بند به دست پسره زد و آقا میلانی و خانمش هم بودند،وقتی آمبولانس رفت آقا میلانی های های گریست و من از پشت در شنیدم ولی خانم میلانی آیه قسم می خورد که شنیده این بهترین کاری است که می توانستیم بکنیم،بعد یه ماه می بینی که سالم و سلامت برمی گردد،دیگر حرف های زنم را نمی شنیدم و آنقدر این نشنیدن را طولش دادم که دادش آمد "مرد یک چیزی بگو این همه حرف زدم مثل اینکه به دیوار می گم"اخبار چیز مهمی نبود الا اینکه چندین سرباز امریکائی در افغانستان رو مین رفتن،گویا مین ها را خودشان کاشته بودند برای منع عبور طالبان،ظاهرا طالب ها مواد قاچاق می کنند برای تامین نیاز مالی شان در مبارزه با غرب.