خیلی جوان بودم که از مادر و خانواده پدری جدا شدم،تقریبا می شود گفت هفته ای می دیدمشان و هم پدر را ،کی میدانست که پدر را عمری نمانده و خیلی زود و باور ناکردنی از دست دادیم،آن اوایل در غیابش اشک ریختم و در تنهای به تنها ماندنش در عمری سراسر کار و مشقت.
پدر عاشق کار بود و بیشتر هوای عائله را داشت و حتم دارم آن عاشق کار بودنش هم در همین معشیت نهفته اشت.تا بود هیچ کم و کسری نداشتیم و همه آن وقت شروع شد که رفت و مادر را توان مدیریت و از این حرف ها نبود.بیست و هشت سال مادر، حتی نتوانست بچه ها را دور هم نگه دارد.شنیده بودیم بعد دیکتاتور ها جامعه از هم می پاشد ولی در جامعه کوچک ما پدر نه دیکتاتور بود و نه خشن،تنها یک دنیا مهربانی بود،اما مادر ... فکری دیگر داشت که شاید هم برمی گردد به محیط کودکی اش که تمام عکس بود با آن که چه با پدر بود،ظاهرا وقتی که باهم ازدواج کرده بودند هر دو کم سن سال و یتیم،به قول امروزی ها تمام خودشان ساخته بودند زندگی شان را.اما مادر در همان کودکی اش مانده بود با زیاده خواهی های که خاص همان دوران است.پدر خیلی رنج کشید و آخرش هم به آن جیزی که می خواست نرسید در مورد مادر.ولی تمام بچه هایش را آن طوری که می خواست بزرگ شان کرد و تربیت اش داد.
تقریبا راضی بود از همه به غیر او.
غروب روزی با اذان عصر مادر بعد نه ماه مریضی سخت به کما رفت،و اذان سحر روز بعد اش روح مادر به آسمان ها پر کشید.
من میان دو اذان آسمانی همه اش پیش مادر بودم و یک دم هم جدا نشدم،چشم هایش به سقف بود و بی هوش،دکتر نیازی ندید در بیمارستان بودنش را.گفت راحت باید در خانه باشد و شما هم پیشش،بیمارستان عذابش می دهند چون آن قدر فشار پائین است که سرم نمی رود و هم شما باید پیشش نباشید،یک عمر خانه ای داشته بهتر است راحت در خانه اش تمام کند،کبر سن و سختی مریضی اش که قابل برگشت نبود و حقیقتی تلخ در کلام دکتر.
یک شب با مادر بودم تا صبح سحرش ،تمام زندگی دوران کودکی ام را دوباره باهم قسمت کردیم،تمام لحظه لحظه اش را.
برادر ها هم بودند.
من شاهد خاموشی آهسته جانی بودم که به من جان بخشیده بود،خیلی وقت بود که نه بوسیده بودم اش،پیشانی و گونه اش را بوسیدم و به یاد پدر سخت گریستم،در دل شب به یاد پدر افتادم که مهربانی را ندید،عشق را ندید...
حال هر دو به فاصله سه دهه از هم رفته اند،اما رنج پدر در دلم لانه کرده،پدری که زندگی و رفاه شخصی اش را فدای بچه هایش کرد،نمی دانم کاش نمی کرد.پدر حق داشت که از زندگی خدا دادی اش لذت ببرد،نبرد و رفت بی انکه چیزی به ما بگوید،حتم دارم خیلی حرف برای گفتن داشت.من هیچ وقت برای جدائی و طلاق شرعی دیگران مانع نمی شوم،اگر کسی با همسرش سازشی ندارد چرا باید به سازد.سازش با کسی که نتواند دوستت داشته باشد معنا ندارد.
خدا به همه رفتگان رحمت عنایت کند.
طلاق و جدائی و ...کلمه ای بیش نیست .و لی شرفاییست عمیق همانند دره های کوه بلند .
کار هر کس نیست .خاصه ان که دلی نازک و غروری بس بزرگ همچون ان مرد را داشته باشی .
سوختن و ساختن و همچنین صبر نیز دل بس بزرگ و شیر مانند می خواهد که پدر انگونه بود .و این در ذات وی بود .چون او به علت محنت روزگار محبت پدرو دامن مادر را نیز هم اصلا یادش نمی امد .
پس او باید می سوخت و می ساخت تا یک یک فرزندانش به سر نوشت او دچار نشوند .
با اینکه به نوعی دیگر بعد فوت او و در اخر مرگ زنش به چند دلیل که گفتنش شاید موردی نداشته باشد ثمره اش از هم پاشید و این بدون تعارف است .