"از بچه هایش خیری نخواهد دید"
این تنها جمله ای بود که پدر بعد از برگشت از تهران گفت و من هم لحاف را کشیده بودم به سرم مثلا خوابیده ام. مادر و پدر باهم کلی حرف زدند آن شب به گمانم تا صبح. ولی من بعد همین جمله پدر که در باره رفیق و آشنایمان می گفت شنیدم ،و زیاد هم متوچه اصل موضوع نشدم خوابم برده بود و در طول روز هم بسیار بسیار نگران رفیقم بودم که حرف اش و حدیث اش دیشب در زبان پدر به طور غمگینی آمده بود.بعد سال ها سالها همان رفیقم شد رئیس بیمارستانی در یکی از شهرستان ها و من هم برای خودم کار باری داشتم،و سرم به قولی به زندگی خودم بود. روزی خبر آمد در همان اوایل انقلاب که در خواب گاه دانشجوئ بچه های شهرستانی تهران که فرزند دیگر رفیق پدرم هم بود اتفاقی های افتاده و این آشنائی ما ظاهرا در بیمارستانی بستری شده و بعد که به شهرستان مان آمد دیگر هوائی در سرش نبود بیجاره جوانک پاک در خیابان ها ولو می گشت و تمام محله و آشنایان را متاثر می کرد با اعمالش،در زیبائی به تمام معنا بود،آن قدر زیبا که انسان نمی توانست به چشمایش نگاه بکند ولی بی هوا و بی آینده با دوا و دکتر و قرص سر می کرد که انسان از دردی که می دید فقط می بایست به خدا پنها می برد.و در همان روز ها بود که خبر مرک جوانک دکتر رسید بدون هیچ علت و دلیلی فوت شده بود، در مراسم اش پدر خیلی ناراحت و گریان ،و من برای پدر خیلی ناراحت بودم که فرزند رفیق اش جوان مرک شده غم اش کم از دوست اش نبود که گریبان پاره می کرد و آن طرف تر فرزند هوائی شده دیگرش برای خود در عالمی بود و سیگار پشت سیگار ،وقتی پدر آرام شد برای آرامش اش یک آن رهایش نمی کردم ،در سر راه به قهواه خانه ای رفتیم تا پدر قلیانی دود کند و هم خستگی اش امانش را بریده بود،صحبت از هر دری بود تا اینکه نمی دانم من و یا خودش به عمد رفتیم به همان ماموریت تهرانش که با رفیقش بود،ظاهرا برای کمک به حکومت نظامی تهران زیر نظر سرتیب بختیار بعد کودتای بیست هشت مرداد رفته بودند. بعد چای و پکی در غلیان خیلی آرام گفت "گفته بودم که خیری از حوان هایش نخواهد برد" و این بار نوبت من بود که بعداین همه سال بفهم در باغشاه تهران جه دیده بود که این همه پدر را در این سال ها آزار می داده و همیشه از این رفاقت اش زیاد راضی به نظز نمی رسید و با این همه گینه باز هم به قولی آبرو داری می کرد و به روی هیج پنا بنده ای این راز سر به مهر را تنها به مادرم گفته بود.وقتی شروع به باز گوئی می کرد مثل این بود که گناهی را دارد مرتکب میشود و آهسته با کلماتی سنجیده و آرام و خیلی با حیا گفت فلانی"در همان باغشاه که جمع بودیم همه از گردان های تیب احتیاط و کم وبیش آشنا مرند بودیم همه شهرستانی و به قولی بچه مسلمان، سرگردی ،یک جوانکی دست بسته را آورد و کلی پیش ما به او ناسزا گفت که فلان فلان شده بی وطن مادر ...ضد شاه شدی ؟به دهم یکی از این غربتی ها ...آن قدر بی حیائی کرد که سر ما از شرم به پائین بود و در این حال رو به ما که "یک سرباز وطن و فدائی شاه تاج دارمان می خواهم ناموس این بی ناموس را..."همان وقت ما همه سر به پائین از این همه بی حیائی سرگرد،که یک هوا این دوست نا رفیق ما بلند شد که من داوطلب ام...و تمام برو بچه های هم گردانی به خاطر این دریده گی این نا دوست خجالت کشیدیم وشب در آسایشگاه گفتم فلانی ما زن و بچه داریم و مسلمان شایسته نبود که تنها تو برخیزی،آبروی ما را بردی که چه.مگر اعلی حضرت کم قول جماق دارد به من و تو چه مرد...ما آمده ایم برای شش ماه ماموریت که پول اش را به دردی دوا کنیم نه برای زدن و...جوان مردم،مرد حیا کن ،من تو هم زن و بچه داریم چشم به راه ما هستند،،پدر وقتی این حرف ها را می زد چنان شرم گین بود ،که تمام صورت اش مثل گچ سفید شده بود و آخرش اینکه گفت کاش من قصاص کار کرده اش را آن چنان پیش خدا به بچه هایش حواله نمی کردم،تقصیر من بیشتر از اوست.من حرفی برای دل داری پدر نداشتم چون فکر می کنم خدا تقاص کار دنیوی ما را به کودکان معصوم مان نمی دهد ولی پدر مثل اینکه زیاد هم باور داشت،با این باور ها ست که فکر می کنم ما هم باید کمی به آینده خود در قضاوت دیگران باز بینی کنیم.