روز های پر از امید

رندی نشسته کنار جوی،و آنکه چه افتد و دانید.بی یار و بی دوست و غم در دل صراحی می ریخت.و آن اخرین باده را می برد که بانگی برآمد از رفیقان چه نشسته اید که شحنه ای می آید و در وقت بود که وزغی ور پرید و در باده افتاد و رند چون بیم غماری داشت ،اگر آن باده آخری نمی رفت،تا شحنه سر رسد رو به وزغ مادر مرده کرد و گفت "دست بالت را جمع کن که رفتنی هستی" و این به گفت و باده را با وزغ بلعید. 

حال حکایت ماست که سنی نه در حد رفتن و لبیک گفتن حق،بلکه تن در جمود و جیب از نگاه یار و عیال خالی و خود پریشانی روزگار، علت ها به علل جمع. 

و آن بیتی بود که صدر اعظم محمد شاه قاجار قبل از انفاض  "ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت" 

و سه دهه قبل پدرم هم حال روز مرا داشت افسوس ندانستیم و رفت. 

ولی من می دانم و می روم. 

فقط افسوس که در این بین عشق را جائی نبود در دلی که همه چیز بود الا ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد