وقتی به خانه محقر مادر بزرگم می رفتم،دم دم های ظهر که کار خانه چرم سازی خسروی سیریستو اش را می زد،بوی غذایش در روی چراغ گرد سوز و سه پایه بلندش، خیلی مرا خوشحال می کرد،چون مجبور بودم در خانه خودمان غذای سرد،نان وپنیر و از این گونه ها،مرا سیر نمی کرد.مادر بزرگ همیشه پشت دستگاه پشم ریسی " چحره"بود که پشم ها را منی (پنج کیلو)سه تومن به نخ تبدیل میکرد.بوی غذا و صدای یک نواخت جحره را خیلی دوست داشتم.سال های دهه سی بود که دائی ام که تنها فرزند مادر بزرگ بود،در زندان قیزیل حصار شاهی به جرم سیاسی می بایست یک پانزده سالی به جرمی حزبی بودن می کشید،ذهن کودکانه من فقط کلمات توده ای و قیزیل حصار را در درونش جا داده بود و دیگر هیچ.گاه گاهی می شنیدم که مادر و مادر بزرگ هر از چند سالی به دیدنش رفته اند.بیشتر به خاطر نداری فامیل بود که دائی را سال به سال نمی دیدند،و مادر بزرگ با تنها عروس اش با همان هفته ای سه تومن روزی می گذراندند.و گاهی هم صاحب کارش به خاطر اینکه نخ ها نم دار است و در وزن بازدهی و برگشت نخ پشم،از دست مزد مادر بزرگ کم می کردند.و من این گونه حرف ها را گاهی از زبان مادر بزرگ میشنیدم و ناله نفرین اش درون بچه گانه مرا می آزرد همیشه هم موقع کار بیاتی های می خواند بدون اینکه از مضمونش سر در بیاورم حزن و اندوه آهنگین دوبیتی ها را به جان می فهمیدم،بعد ها وقتی بزرگ شدم ،به نیاز و جدائی تنها پسرش بیشتر دلم می گرفت و از همان روز ها کینه یه شاه و شاهی را به دل گرفتم و همان هفته ای سه تومن خرج روزی خود و عروس اش بود.گاه گاهی در خانه صحبت های پدر را در کمک خرجی به مادر بزرگ می شنیدم که با مادر داشت.وقتی حرف ها روی کمک به مادر بزرگ را داشت، شعف و شادی من تمامی نداشت در درون خودم.سالیانی گذشت که روزی خبر را دختر همسایه مادر بزرگ مان دوان دوان آورد،دیگر من مدرسه رو بودم،آن روز به قدری شادی به خانه محقر مادر بزرگ آمد که نرفتن من به مدرسه را کسی علت نپرسید و این به شادی وصف نا پذیر کودکانه ام افزون شد. تا ظهر همه فامیل آمدند و همه از اینکه دائی ام در آن مدت سواد خواندن نوشتن یاد گرفته بود در تعجب بودند،و دائی در پاسخ به همه با یک نوع افتخار می گفت که بیشتر هم بندی هایش دکتر و مهندس بالاخره سواد بودند. تا عصری بودم،آخرشب این بار دوستان قدیم اش بود که می آمدند و در دست بعضی هایشان کله قند،یا شیرینی بود. تمام روز را من به پاهای نحیف اش تکیه داده بودم و چون شاگردی گوش هایم به حرف های او و دوستانش بود،اینکه چرا از آراز نگذشته و یک روز قبل از دستگیری دیگر دوستانش،مرا زیادی گنگ و نا مفهوم بود.آراز و دوستان ...پاسخ دائی" فقط مادر و زنش" بود .سال ها به سرعت گذشت،تا من معنی " آراز و دوستان" را فهمیدم بعد انقلاب.حال وقتی به گذر ایام می نگرم به آن همه عمر که در زندان های شاهی رفته احساس خوبی ندارم .چه سر ها که به دار شد ،فقط به خاطر حزبی که از روز اولش تمام بدبختی را به سر جوانان آذربایجان آوار کرد،وقتی کادر رهبری در آلمان شرقی خود به دست نا پسری با نام حسین یزدی،همان فرزند ناخلف یزدی به گروگان ساواک بود،در ایران هزاران جوان به جرم حزبی در قیزیل حصار شدند که حقشان نبود،تنها به خاطر آزادی انسان ها،در شهر تبریز دهها هزار نفر آواره و تبعیدی بود که لایزپیک نشینان المان شرقی بی خبر باشند از نفوز ساوک به حزب،حزبی که در هیچ دوره ای بی نقص نبوده،پایه گذارش شاهزاده و اسکندری و اردشیر آوانسیان این سنبل داشناکسیون که دشمن ملت تورک و آذربایجان بودند.نزدیک به سه دهه است که دائی و مادر بزرگ و مادر و تمام رفقای حزبی دائی با اجل و بی اجل همه در خاک شدند،و تنها یادگار شان آراز و آذر بایجان است.نسل های در خاک شدند که من حالا تبریز را و در کل وطنم را شناختم،بوی غذای روی چهار پایه چراغ گرد سوز را دیگر از یاد برده ام ولی دوبیتی های غمگینانه مادر بزرگ همیشه در گوشم است ...بو گون لر قارا گون لر - هاچان گئدر قارا گون لر - بالامی سویوق گونده آپاردیلا - بیر گلین قالدی هم ننه سی بیر دام قارا گون لر.