بار هم قصه کون و نسیم ،باز نسیم رفت و کون ماند.

فکر می کنم که دوستی کون و نسیم را کسی ندیده  و شنیده ،چرا ، چون نسیم در گذر است و کونی چون من، باید در خاک و به امید بارانی به مانم که شاید  آب باران تا ریشه ام فرو رود و تمام لباس هایم خیس کند تا نسیم اگر دلش بخواهد مرا با خود ببرد. نا ممکن نیست ،ولی  او  چو بارانی بر کویر به خیالم نشست،وشب و روزم را به امید باران ماند. ولی همه در کلاس درس هایشان بار ها و بار ها قصه کون و نسیم را خوانده اند. و  تن من نیز در خاک کویر فرو رفته و هیچ کونی نیز هر گز در کلاس درس 

واژه رفتن را نمی توانست صرف کند و یک بار معلمی از کونی از همان ته کلاس  خواسته بود رفتن را صرف کند

که تمام بچه خندیده بودن؛های- های  آخر این کون بائی نداشته و چه بداند از رفتن و  اما معلم  اش یک باره فریاد شده بود

یگو که" رفتم رفتی رفت ,

 واین بار بدرم که دیگر کونی با ریشه های بزرگی شده  بود که خندید،خندید و خندیند تا چشم هایش بر آب شده بود

من هیچ وقت رفتن را نه دیده ام که صرف کنم و معلم آمده و برسیده واقعا این کون ها موجودی عجیب هستند:  مگر دریا را دیده ای که در ذهن باقی است و همیشه به یاد دریا مانده ای،وبدرم کون سر یه زیر انداخت و گفت دریا را نیز ندیده ام،اما وصف اش را از نسیم شنیده ام و یک بار هم که

از نسیمی شنیده بودم  وصف اش را ،همیشه باران و باد های از شما می آیند.اما خود هرگز نرفتم،ولی وقتی کوجک بودم از کسانم شنیده هم که گاهگداری شتری، تنها و گاهی بامردی داس به دست بعداز نمی از باران می امد و بعض بیر کون ها را با خود می برد،وگاهی با لبخندی به ما ها می گفت "که روزی هم نوبت شما خواهد رسید"

از رفتن به دریا با کون هیچ مگو.چون هم خواهند خندند و که تا حالا نفهمیده ای کون را را رفتن چه کار آن هم بانسیم . و دریا به چه دردش می خورد.ولی نسیم با گریه و زاری از گون می خواست که بیاید،

هان یادم آمد که  همان وقت بود که کون فریاد زد"چه کنم شکسته بایم"

و این بار نیز نسیم رفت و بدر باز هم گریه کرده بود. حال من جرا باید باور کنم و منتظر نسیم به مانم نسیم ها در گذر اند و ما کون ها بای بسته بر کناره کویر می مانیم آنقدر که بیرمردی باشترش بیاید و مرا از ریشه بکند من به این کویر مثل اینکه عادت کرده ام جایم زیاد هم بد نیست ولی گاه گاهی هوس دریا و نسیم می کنم