چند ماهی بود که مادر به بستر شد و دکتر برای تسکین دردهایش آمپول های مخّدری را تجویز کرده بود و همین مسکن ها بود که تا آخرین نفس دردی تداشت و ما بچه هایش توانستیم آن عهدی که با پدر داشتیم به خوبی و بجان بخریم تمام هم و غم اش را.در بعضی شب ها که باهم بودیم چه ها که نگفت از جوانی اش و از تک- تک ماها،وقتی به درد زایش بود.روایت ها داشت از دوری پدر به خاطر شغلی که داشت و چه سان ما ها را به دندان کشید.بار ها بارها گفته بود و شنیده بودیم ،اما شنیدن دوباره اش در آن دم دم های آخرین ماه های زندگی اش چنان مارا به وجد می آورد گوئی در اصل بی خبر بوده ایم این همه عمر.امّا اگر راوی مادر باشد در سن هشتاد و سه و تو پسرش در شصت،هم معنی درد را می فهمی هم مزه عشق را.سخن عشق از عاشقان خوش است شنیدن اش به خصوص که مادرت باشد و تو میوه عشق اش.در و همسایه ترسانده بودنش از پرستار خانگی،رضا نمی داد و ما هم به احترام اش سپردیم جانش را به "احترامی".یک سالی باهم بودیم ،گوئی در همین سال بود که دوباره شناختم اش خدای من.هر چه کردیم تمام، به حرمت پدری که سه دهه پیش به ما سپرده بود و البته حرمت خودش هم بی مایه نبود.می نویسم پدر ،چون دوست دارم اسم او در این مقام بیاورم .پدر مثل خیلی از پدر ها ،حیائی داشت مثل دخترکان بهاری.آن قدر نجیب و آن قدر صمیمیت را خدای من از که آموخته بود.خدا رفته گان همه را بیامرزد که همه خوب بودند همه صداقت داشتند.این صداقت و وارستگی را از چه مکتبی یاد گرفته بودند که حال در محاق است آن مکتب ها.خلاصه مادر تمام زندگی اش را در آنسالی که به بستر بیماری بود؛همه و همه را گفت و گفت،تا در اذان صبحی سحر رمضان به دیار دیگری رفت. ما ماندیم و چه گویم از ماندنمان.امروز از بانوئی خواندم که نوشته بودند "کاش انسان قبل از مردن اش ،قلب و احساس اش نمیرد"تعبیر من است از نوشته آن بانوی محترم،شاید نقل به عین نباشد اما معنی چرا؛ شاید همین است که می نویسم.