_آغا میلانی برای خود ات قهوه بریز هنوز داغه ،من سر کوجه از سوپری آغا دریانی یه پاکت سیگاری بخرم؛ زودی برمی گردم
- نرو من دارم باهم می زنیم.
_ شب چی تو می خوای بری می مونم.
- پس بدو تا نبستند،در ضمن آن کتب شعر فضولی که حاشیه نوشتی کو شش نمی بینم.
_ همان سر جای اولشه خوب نگاه کنی پیداش می کنی.
سر کوجه که رسیدم ؛ دیدم غوغای یه ،ظاهرا منتظر اند اوژانس هم بیاد . یکی می گفت تلفون زده.وقتی نزدیک تر رفتم
،دیدم صاحب سوپره اقای دریانی افتاده دراز به دراز رو به قبله ،همه منتظر
اورژانس مانده اند، پسرش که تازه توی دانشگاه ترم اولشه بالای سرشه.نشستم
بالای سرش و یه پیراهن کهنه یود گذاشتم پشت گردن اش تا راه تنفس را نگیره و
هر چه یاد گرفته بودم...نفس مصنوعی و غیره... حس کردم تمامه... چون علاعم
حیاتی را نشان نمیداد و حتی نبض اش را به درستی تشخیص نمی دادم...اقایان
اورژانسی ها هم رسیدند،با یه معاینه اولیه ظاهرا تمام شده دانستند.کسی نبود
غیره پسرش همراش بره ، مجبور شدم خودم هم با پسرش برم از ماشین اور ژانس
به آغا میلانی خبرش را دادم،منتظر من نباشه اگه می خواد شام بخوره بماند
تا برگردم.
تو سالن اورژانس داشت نفسم بند می آمد،آنقدر مریض اورژانسی
هئچ وقت ندیده بودم، همه زیادی تصادفات نوروزی بودند .خلاصه دیگه مثل اینکه
کاری من نداشیم غیر اینکه پسر آقای دریانی تمام داشت با تلفون موبایلش
به فامیل هایشان خبر می داد و من تعجب در اینکه چه قدر این پسره با کلماتی
شمرده و مودب حرف می زد هیچ چیزی مثل اینکه در درونش اتفاق نیفتاده و هم
چنان خوب مدیریت می کرد ، دست پاش و اصلا گم که هیچ؛ و خیلی هم خوب کار
های اداری شان را رفع رجو می کرد.در شلوغی محوطه لحظه ای گم اش کردم.چون
بیمارستان به خاطر تصادفات نوروزی پر بود از جمعّیت . داشتم خفه می شدم هم
استرس و هم بوی مواد ضد غفونی بیمارستان، فکر دم اگر بمانم ،من هم می
افتم.آنی خودم را روی چمن حیاط جلوی دیدم . زانو هایم توان ایستادن نمی
داد،سیگای گیراندم و همان موقع هم پسر اقای در یانی را دیدم ،خدای من دیگر
آن آرامی نداشت ،چنان در نبود پدر شیون می کرد وزار می گریست که انگاری
همانی نبود که ربعی قبل دیده بودم؛ در اوغوشم جای گرفت ولی آرام نه شد؛ مثل
کودکی ؛ مادر و خواهرانش را می خواست.به یاد پدرم افتادم که بیست و هفت و
هشت سالی قبل، چنین من در فراغش می گریستم.بعد چندی آشناهایشان سر
رسیدند،وباز این پسره؛ همان نبود که لحظاتی چنان بی خود در بغل من بود،همه
را به سر خود جمع کرد و مادر و خواهرانش را به صبر وبردباری می خواست و اخر
اینکه کاری از دست دکتر ها برنیامده و تقدیر و قلان... و قرار مدار فردا
را می گذاشت ...در راه که برمی گشتم همه اش به یاد این پسره بودم که چقدر
بزرگی و عائله داری را خوب یاد گرفته و یک پارچه به قول این روزی ها مدیر
تمام عیاری است.