مجموعه بیر ایکی گوندئن بایگانی فیس دئن

مرثیه در راثای فقدان دوست روحمان عجین شده حتی به مهربانی و دوستی هایمان ما جز ایمان به محبت چیزی نبود،حال روایت جدائی شمی از با مولانا روم.
.شمس ما رفت دگر،
در ره قتّاله عشق .
چون شود حال ؟به مکتب شمس نرسیده بستند؟
آن که خود عاشق ما بود ،به ایام شبی.
و...
حاسدان ره به حسد داشتنی.
گفنه بودند که این عشق خطاست.
در حریم جبروت.
حاسدان باخشم : ره افلاطون چون شد، سر به دارش بکنید
چاهی آبی است در اطراف،
به سپارید به جاه.
شمس ما از غم دوری حضرت دوست؛ شد گریان. خود به دانست قونیه دیگر نبود شهر خدا. سوی جاه همی رفت و به گفت:
ای بی خبر ان ،این نه آنست شما پندارید.
ما ره به پاکان خدایم همه عمر .
بی خبران را چه حاصل از عشق.
در حلب ، نعش نسیمی بردار . شمس نیز در نوبت.
حضرتش چندی بیمار ، از فراق غم دوست ؛ رنجور. تن بیمار نهان داشت از افاء
و به دنبال شمس ره به بغداد و حلب شد که نیافت.
تا شب هجر به پایان رسید.
خود به درگاه ملکوت رفت ؛ و پا بوس نبی (ص)
تا رسیدند به گوثر ؛ با للعجب دید.
شمس با ساقی کوثر به دمی اسایش.
شمس با مولایش ؛ چون همه کان وجود.
سال ها منتطر عشاق شدند ، در سایه طوبی
که یکی از پس هم می امد،همه عشاق خدا،از دیار خاکی
بار الاها کی شود،
نوبت ما.
خسته از بیماری هم در همه عمر؛
به گناهی را که نکردیم هرگز،
این همه رنج از بهر چه بود.

جز عشق به شمس؟

----------------------------------------------------------------


پشت این دیوار

حصاری کشیدم

پشت به پنجره ، رو به افتاب

سایه ی مردی

که نه حاصل آفتاب ظهر است

و نه مهتاب
در دستان سایه

مشتی ستاره است

-----------------------------------------------------------------
سلامآقای حسن اسکوئی
این شعر را برای شما گفته ام .از من بپذیرید....برای همه ی مهربانی شما
دوستدار شما
                     اثیره
_____________________________________________________________
سراینده این مهربانی یکی از دوستان فیسی حقیر است،آن قدر دوست اش دارم حیف ام آمد در میان نامه هایم بایگانی شود و من گه گاهی بخوانمش،این که مرا مهربان دانسته برایم افتخاری است چون از دوست داشتن و مهربانی سخن رفته،که این روز ها کمتر به کسی می گویم "دوست مهربان" چنان که گوئی؛ دیگر همه بیگانه هم اند.برای زندگی به این کلمات نیاز داریم و از این کلمات نهراسیم.حس کردم این نوشته در فیس باشد ممکن است هر روز ببینم و بخوانم؛به یاد خانواده ای که این عزیز را در دامنشان بزرگ شده سر تعظیم دارم.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------


پشت این دیوار

حصاری کشیدم

پشت به پنجره ، رو به افتاب

سایه ی مردی

که نه حاصل آفتاب ظهر است

و نه مهتاب
در دستان سایه

مشتی ستاره است

-----------------------------------------------------------------


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد