در
اصل امشب می خواستم همین جوری تا صبح بنویسم ؛افسوس که نمی تونم.مگر می
شود نوشت ،آن هم از خودت .نه حوصله خبر ها را دارم که این یکی را از اول
نداشتم و نه حوصله نوشتن هیچ چیز . یک وقت متوچه می شوی تا غرغره توی راهی
هستی که نه پس دارد نه پیش.شبانه مثل آن دخترگان بیگناه شهری ولت می کنند
وسط خیابان ؛یک عده جوان بیر سرو پا ؛که معلوم نیست خودشان روی چه خشتی
افتاده اند.حالا دری به تخته خورده باباشون شده
تاجر دل روده و یا بنگاهی زمین دهات شون که هزار هزار زمین ورثه های پدر
مرده را به اعیان گدا تر خودش می فروشد که مثلا ویلا بسازند.روحم خسته شد
امشب ؛خیلی دلم شکست از یک...
یک عمری به تنهائی خو می گیری و بعد
بارقه امیدی می زند، یک باره می شوی یک انسان امید وار و هر روز خدا ترس ات
ایکه چیزی را گم کنی را سپری می کنی و هر لحظه داری کوچک و کوچک تر می شوی
.غصه می خوری باهاش نگرانی براش،همه چیزت می شود او .
جلوتر گفتم که
وصف حال آن دخترگان معصوم را دارم؛به دنبا چرائیش نمی توانم برم در اصل
چکاره این ملت ام.فقط باید درد را احساس کنی . به یاد آن قدیم ها که شور
شوق دومیدانی را داشتم هر روز صبح ساعت پنچ می زدم خیابان تا هفت صبح با
یک دوی پنچ هزار متر و نرمش و دوش صبحانه و راس ساعت پشت میزکار.سالی بود
گمانم اوسط دهه هشتاد.صبح روزی در اولین نبش خیابان شریعتی به دو تا از
بخت بر گشته در داش مغا زه الاری رسیدم به دوتا از این بخت برگشته ها ،
یکی شون خیلی کم سن بود و دیگری باز یه سنی داشت ؛گمانم سمت مدیری اش با
اوبود .نمی دانم به چه علتی سلام علیکی کردند و هوای سوز پائیزی سخت
آزارشان می داد و پشت در مغازه نان فانتزی که صبح ها قبل همه کسبه باز می
شوند ایستاده بودند به خیالم قصد خرید نان نداشتن ؛ فقط می خواستن از
گرمادی درون مغازه به ریه های یخ زده شان هوائی بفرستند .یک احساسی مرا به
سویشان کشید و من داخل مغازه پا نگه داشته بودم از سر گنجگاوی بی خود؛ آن
یک که کم سن بود یک هوی در اومد :حاجی اقا مهمان نمی خواهید؛تنم لرزید از
کلمه مهمان. که مهمان حبیب خداست،با کم روی گفتم متاسف ام ،خواست بزنم
بیرون که یکی از پشت گفت همه همین و میگن اول صبح ولی اول شب ها تحویلمان
می گیرند،دیگر برگشتم و گفتم واقع متاسف ام و زدم بیرون مغاز و رفتم دونبال
برنامه ام. بعد چندین سال نمی دانم چرا به یاد آن دو خترک جوان اقتاده
باشم ؛ بی یار و یاور عین دو وسط خیابان ماندم ؛حتی کسی هم به گفته هایم
گوش نمیده .حتی حوصله خواندن هم ندارد
مسجد محل دارد اذان صبح را پخش
می کند و در مسحد بسته است ولی متولی اش بلند گو را تا آخر باز کرده در
اطاقم نشسته ام همه خوابیده رخت خوابم منتطرمن مانده دل خوابیدن هم ندارم.
قهوه و سیگار و کتاب پیشم ؛قلم . دفتر روی میز تحریر ولی یک آن هوای آن دو
بچه جلو چشمام هست .خسته شدم خیلی خسته ،دلم می خواهد صبح از خواب بیدار
نشوم مثل هزارن نفر دیگر که در رختخواب می رود آن راه سبز طولانی را.اصلا
دلم نمی خواهد.
در هوائی شمس کوچه پس کوچه قونیه را می گردم.
پیچ - پیچ مریدان با کینه مقدس ؛
روضه رضوان
جمل عاملی ها سلطان صفوی.
مشتی پول نقره؛
شام و سحر از دیوان .
و من در خیابانی پر درختان سبز شعریتی
خیلی وقت است که دومیدانی نمی روم
دردم را در گوه ها فریاد،
می زنم
ای" شمس" با حبیب خود چه کردی امشب.