از
نصفه شب؛ پیش مریض قلبی در بیمارستانی به عنوان همراه ماندم، ازدوستانم
هست ...از آن عاشقان روزگار؛چون سفارش بنام کرده بودند و حقیر را خواسته
بود؛ جهت همراه شب اش . نصف شبی دقایقی صحبت ها یمان؛ رفت به خودمان و
چیزی بنام زندگی ای که داریم ،خیلی نگذاشتم حرف بزند که سفارش دکتر
بود.نباید خسته می شد ؛ شکر که نشد. خلاصه اینکه می دانست حمله دوم قلبی
اش هست ،طفلک پیرمرد نمی خواست باشد این همه عجله برای
نبودن ؛ فقط می گفت دلش می خواست برود؛و وقتی این حرف را به آرامی می گفت
از گوشه چشم اش داشت قطرات اشگ می امد که به قولی درزش گرفتم موضوع را ؛
خود می دانست که نباید حرف بزند ولی زد و گفت و گله از خانواده و بچه
ها...؛ دلم خیلی سوخت چون پدری داشت حرف می زد و از عمری که داشته ؛ناراضی
مثل هزاران بلکه دهها هزار دیگر ؛ولی اینکه نمی خواست "باشد" خیلی برایم
غریب بود .چگونه یک برای پدر این قدر باید سخت گرفته باشند زندگی اش را و
بودن اش را ... و حقیقت اش نه جای بحث بود و نه حرف و شرط است در این مواقع
باید مریض در کمال راحتی روحی و روانی باشد؛ صلاح نبود؛ و من مجال حرف و
گفتگو و موضوع را عوض کردم و مجبور ش به سکوت؛ چون درون اش در این چند
روزه همین واژه "نبودن" بود...اگر مریض قلبی در اینگونه موارد نخواهد زنده
بماند به نظرم معالجات دکتر ها را زیاد نمی تواند ثمری داشته باشد ؛ ظاهر
هم مرا خواسته بود که درد دل کند پیرمرد ؛که مانع اش شدم و گفتم بعدا مفصلا
باهم می نشینیم مثل همیشه چای و قهوه و اصلا هر چی که تو بخواهی برایت
آماده می کنم ...بعد به خواب آرامی رفت دم دم های سحر ؛ چشم باز کرد مرا
بیدار و در یک دستم کتابی را دید و دست دیگرم را روی دست های سرد و کم
خونش گذاشتم و ظاهرا گرمای دستهایم را حس کرد ؛ظاهرا اصلا تخوابیده بوده و
فقط ساکت شده بود تا من دلگیرش نباشم که چندین دفعه سفارش دکتر را کرده
بودم؛می گفت که لحظه ها ای خوابم برد و در خواب دبیرستانی را می دیدم که
به هم سن و سال هایم دبیری می کنم ،دارم برای بچه ها افعال را صرف می کنم
"ماضی حال مستقبل" و تعجب از سّن خود می کردم که چرا من هم مثل آن ها کم
سّن و جوان ام و معلم شان هستم .و عجیب اینکه تو هم با من بودی و دست ات در
دستان من ؛ ودائم از خود می پرسیدم معنی ندارد معلمی دست در دست شاگرد
تدریس کند وقتی هم چشم باز کردم دیدم دست ات توی دستم است و خوشحال ام که
تو پیشم هستی. تمام مریض ها خوابیده بودند و فقط من و بودیم و ساکت.باز در
چشمهایش اشگی بود همه اش؛ نشان غم و کدر داشت ؛ این همه عجله در هجرت اش را
نفهمیدم ؛ خدای من مگر می شود انسانی چنین به سوی ات بشتابد چون هر چه
شنیده بودم همه روایت بود و داستان ؛ " مرد شرقی غمگین" زنده یاد فریدون
فرخ زاد را آرام در گوشش زمزمه می کردم
ای شرقی غمگین بازم خورشید در اومد
کبوتر آفتاب روی بوم تو پر زد
بازار چشم تو پر از بوی بهاره
بوی گل گندم تو رو به یاد میاره
ای شرقی غمگین تو مثل کوه نوری
نذار خورشیدمون بمیره
تو مثل روز پاکی مثه دریا مغروری
نذار خاموشی جون بگیره
ای شرقی غمگین وقتی آفتاب تو رو دید
تو شهر بارونی بوی عطر تو پیچید
شب راهشو گم کرد تو گیسوی تو گم شد
...
اما این حس چگونه در میلانی پیر رخنه کرده بود؛ " نا امیدی و پریشانی "
دستم را ارام می خواستم از دست اش بیرون کنم و احساسم بود که گرفته و
دیگر تلاشی نکردم و سردی دست هایش مانعی نبود آنچه بود فقط رهایم نمی کرد .
می گفت گاهی خواب بچه گی ام را می دیدم پیش پدر و مادرم سر سفره ام و گاه
همان دبیرستانی که بودم و به دانشسرائی عالی رفتم. و بعد از تولد اولین
فرزندش می گفت که همان زمانی بود که دست قرضی از بابای مدرسه گرفته و سر
برج که حقو اش را گرفته پس اش داده،همه اش در گذشته مانده بود.وقتی دکتر
کشیک سر صبحی امد احوال ظاهری مریض را از من پرسید.
آقای دکتر خیلی از گذشته حرف می زند همه اش از گذشته های دور و خاکستری.
دکتر جوان شانه هایش را بالا برد :از مشخصه های این نوع عارضه قلبی هاست ،مغزش نمی خواهد به حال برگردد موقتی است ؛ درست می شود.
اقا میلانی از انسان های نیک روزگاری است که داشتیم.ماندن و بودن اش برای من یکی نعمتی است ؛ولی برای خانواده اش می توان گفت:
که تمام شده ...
دلم برای جوانی ام تنگ شده و نفس های پدرم در این صبح جمعه ای در اطاقم حس می کنم. که وضوع گرفته برای نماز صبح قضا رفته اش .
دارد به اخبار رادیو گوش می کند و می گوید :
حال روز غریبی خواهیم داشت . و من معنای حرف هایش را نمی فهمم .و پیش خود
فکر می کنم کم و کسری نداریم ؛ جوی آب باریکه ای داریم می رسد و لی پدر در
سر همان سجاده با صدای ارامی شهادتین می گوید؛ و از خدا برای خود و همه
هجرت و رفتن از دنیای به قولش فانی ؛ بدون دکتر و دوا را آرزو می کند ؛
وقتی سجاده اش را جمع می کند به آرامی :
"الله هیچ پناه بنده سین دکتر لئر قاپی سینا سالماسین یا رب ال ارحم الله العالمین"