ملُت نجه تاراج الور السون نه ایشون وار
...........
هر جور
که ملت شده تاراج به من چه
یا آن که بدشمن شده محتاج به من چه
من سیرم و در
فکر کسی نیستم اصلا
دنیای گرسنه بدهد باج به من چه
بگذار بخوابند نکش نعره و
فریاد
بیداری این ها نکند خاطر من شاد
تک تک شده بیدار اگر، وای امان
وای
من سالم و شاد، همه دهر فنا باد
تکرار مکن صحبت تاریخ جهان را
بر
بند، فلانی، تو ز بگذشته زبان را
حالا تو بیاور بخورم دلمه و نان را
زآینده
مزن دم، تو غنیمت شمر آن را
گر طفل وطن سر به سر آواره بگردد
آلوده به پستی و
به بدبختی بیحد به افتد
سائل بشود بیوه زن، از پای به افتد
باشد ، فقط
آوازه شانم به فزاید
هر خلق ترقی کند،
امروزه به دنیا
ما نیز به خفتن ز
ترقی بکنیم یاد
در راه ترقی بشتابیم به رویا
نشستیم با جوانان قدیم .از هر دری سخن در بود که می سفتیم. شده
است کار هر روز مان . سر جمع حساب کنی هفت نفری یک دویست پنچاه سالی است که خدمت
دولتی داریم . یا باز سرجمع بیست اولاد با کلی نوه که دیگر حساب اش از دست
مان خارج است . خلاصه دیگر آلوده بحث سیاسی شدیم. مگر میشود یه عمر خدمت دولت را
داشت اهل بخیه نبود این حال روز، تو را که سر جوانی هم داری به خواهی یا نخواهی
دونبال قورمه سبزی می بردت اگر چه سنک چین دیوار این روز ها جوان و پیر نمی شناسد
یه هو خدا را چه دیدی که سر از دوستاق در می آوری و آن وقت هی نوه و نتیجه که هست
پشت دیوار سنگی یه نوبت ، ملاقات می کنی و سیگار «بهمن» است که می رسد و تو
هم مفت چنگت . مواجب که می رسد تقاعد ای، رافت اسلامی هم هست زن و بچه گرسنه نمی
ماند . آن وقت می ماند قسط جهاز صبیه ها که خدا خودش رحم کند.
آمدم گفتم دوستان
این همه دستگاه کامپیوتر و سایر ادوات دادیم دست این بچه هایمان که چت و امیل می
فرستند و ما قسط اش را ، بابا بیائید یه لاقل وب ای بزنیم که ما هم بله،اصل
قضیه شروع میشود .
آقا رفعت می پرسد: این وب ای که میگی چیست، توضیح واضح را
میگیرد.
شکری در می آید و می پرسد خوب مثل روز نامه دیواری خودمان
؟. میگویم خوب تقریبا یه چیزی مثل آن.
داودی می خواهد یک هشداری داده با
شد و میگوید مثلا در مایه وبلاک و وبلاک نویسی که پشت بندش هم باید جواب بدهی مفت
که نمی چری موش را با درشگه می گیرند اینا.
خوب چی بنویسیم این بار نوبت صفاری
است که میشنود بابا همین ها را که به هم دیگر میگوئیم و مفت نمی ارزد حالیت
است.؟
دیگر شور است که می بارد. یادم نمی آید بقیه چی گفتند . آخرش شدم مثل
دوران تحصیل مبصری کردن و نظم و نظام دادن به کلاس و به وب.
آمدم گفتم: خیلی
راحت نفری یه انشا ئی مینویسید ، هر چه که باشد و هر چه که می خواهید و بعد می دهیم
به آآ رفعت غلط های املائی درست میکند میگذارم به انترنت که تماشا کنند بجه ها یمان
و حتی نوه هایمان ببینند که (ماهم می مانیم ) اگر چه فقط خودمان به خوانیم .
اینطوری لااقل حرف مان را گفته ایم با شد گوش شنوائی نیست از نشستن در قهوه خانه
بهتر خواهد بود .
با عشق شروع کار آسان است و پایانش هم همتی باید . یا علی
گفتیم کار آغاز شد.
سر و ریشی نتراشیده و رخساری زرد
زرد و باریک، چو
نی
سفره ای کرده حمایل ، پتوئی بر سر دوش
ژنده ای بر تن وی
کهنه پیچیده
بپا، چونکه ندارد پاپوش
در سر جاده ری
دسته ها بسته زپس، پای پیاده،
بیمار،
که رود اینهمه راه؟
که شناسد ره و چاه،
خسته بود گرسنه بود لیک نمی
خواست کمک،
به جز از فعله و دهقان نه به فکر دیاّر.
این جهان یکسره از فعله و
دهقان بر پاست.
نه که از مفت خوران.
.........ما که سوادی نداریم لااقل شما ها به خوانید آدم بشید .پدر چه مهربان بود.
گفت وگفت و ما خواندیم، دارا آذر را خواندیم و بعد برزگر بلدرچین را و بعد ش گمانم کتاب تاریخ و جغرافیا را . همان کتاب های که بقول پسر همسایه مان که جوان لاغری بود که نه در طاقچه جا می گرفت و نه در کیف مان و چقدر بزرگ بودند ودستهایمان چقدر کوچک در زمستان های سخت . چهره زیبای داشت آن پهلوانی که از میان دو شیر تاج را برمی داشت . مردی که بازوی قوی داشت تیری می انداخت تا مرز ایران را به آن سوی توران برد و شاه زاده ای که از رودی می گذشت و چنگیز را به تحسین وی وا می داشت از پدر چنین پسری باید .چقدر سیاوش را دوست می داشتم و بر بخت بدش کودکانه می گریستیم . وقتی آآ مان سر کلاس از ضحاک مار دوش بد می گفت در ذهن کودکانه مان تاریخ را ردیف می کردیم به کاوه آهنگر می رسیدیم و گیج ومنک که چرا این همه پسر کشی و تاراج و لشکر .حمله ایرانیان به یونان وآتش در پاسارگارد و خرابی ایوان وسنگ نوشته های میخی .ذهن کوچک مان کنجایش این همه لشکر را نداشت. شب ها از ترسمان خوابمان نمی برد پیش مادر بزرگ می خوابیدیم آن وقت مادر بزرگمان چقدر قشنگ داستان ملک محمد را می گفت با آن اسب سفید و اصلی کرم را و لیلی ومجنون را .
گاهی وقت ها بایاتی می گفت و خود نیز می گریست . در سر کلاس در س آآ مان شاهنامه می خواند و ذهن کوچک ما را به عرصه نبرد ایران و توران می برد و در خانه مادر بزرگ ما را با لیلی و مجنون به بیابان های بی آب و علف عربستان. گاهی با اصلی و کرم به قره باغ . و گاهی پشت گوه های سهند به زادگاهش و دشت های قره چمن و آی دوغموش میانه .
پدر می گفت ما ها که سواد نداریم لااقل شما به خوانید تا آدم بشید . فکر می کردم پسر همسایه مان حتما آدم شده که معلم است . همیشه با یک بغل کتاب می آمد . و گاهی که سر کیف بود به دقت همه ما ها را نگاه می کرد و نفری یک دفتر و مدادی می داد و به بزرگ ترها کتابی . و ما شبانه زیر چراغ نفتی دوره می کردیم و نگران ماهی سیاه کوچکی بودیم که تنهای به دریا می رود. در اواخر یک تابستانی بود که کوچه مان خیلی شلوغ شد و زن های همسایه همگی سیاه پوشیده بودند . و ما ها خیلی می ترسیدیم و کوچک تر ها دست در دامان مادر شان گریه می کردند . شنیدم پدر گفت صمد آا به آراز رفته آب تنی کنه شنا بلد نبوده غرق شده . مادر های های گریست . و من خیلی تر سیده بودم . بعد ها آراز را شناختم . رودخانه ای است که خیلی ها در آن شنا بلد نیستند.