سخنی باید گفت

خانم پرسید: "تو این تاریکی چرا عینک دودی می زنی؟" خواستم بگویم: "می ترسم مردم منو بشناسن و بخوان امضا بگیرن" دیدم ممکن است بگوید "از تو؟؟؟؟؟ امضا؟؟؟؟؟ واسه ی چی؟؟؟؟؟" (یک علامت سوال برای سوالی بودن جملات؛ یک علامت سوال برای تعجبی بودن حالت؛ یک علامت سوال برای میمیک ناباوری؛ یک علامت سوال برای گشاد شدن چشم؛ یک علامت سوال برای حالت پوزخند و استهزا؛ جمعا پنج علامت سوال کوبنده و نابود کننده) و من نتوانم جواب اش را بدهم و بگویم که: "خب؛ شهرت است و هزار دردسر. بالاخره نویسنده ی بزرگی مثل من که تمام خط و خطوط عالم را مشخص می کند -دروغ نباشد- هزاران هوادار و کشته مرده دارد باید مراقب خودش باشد. درست است که بادی گارد ندارم ولی همین جوری هم که نمی توانم وسط ماهی فروشان و میوه فروشان میدان تجریش و صدها آدمی که در پیاده روها ولو هستند جولان بدهم." ترجیح دادم سکوت کنم و زیپ دهان و کاپشن ام را هم‌زمان بکشم تا سوز کلمات و سرمای سخت اول زمستان مرا ناکار نکند.

تا از پارکینگ بیرون بیاییم و به پیاده روی حاشیه خیابان دربند برسیم سه مرتبه سکندری خوردم که خانواده زیر بغل ام را گرفتند و مرا از سقوط حتمی نجات دادند. مردم همگی مرا نگاه می کردند و من در وحشت بودم مبادا کسی مرا بشناسد. البته همراهان معتقد بودند که نگاه کردن مردم نه به خاطر جذابیت و شهرت بل به خاطر عینک تیره ای ست که در آن وقت شب به چشم زده ام و مردم فکر می کنند احتمالا من مشکل بینایی دارم، اما خودم معتقد بودم -و هستم- که بالاخره این همه آدمی که در اینترنت خودشان را برای نوشته های من هلاک می کنند لااقل یک هزارم شان در میدان تجریش حضور دارند و مطمئنا به من خیره شده اند.

باری، تاتی تاتی کنان به سمت سینما آستارا به راه افتادیم. سرمای استخوان سوز شمیران، اعضای بدن‌م را کرخت کرده بود. پیرمردی با کمر خمیده و عینکی دودی از مقابل ما رد می شد. مردم به او که بی خیال همه در حال راه رفتن بود پول می دادند. فوری رقم اسکناس آخری را که به دست اش دادند، در فاصله ی زمانی که اسکناس قبلی را گرفته بود ضرب کردم و عدد به دست آمده را برای ۸ ساعت کار یعنی ۴۸۰ دقیقه محاسبه نمودم و به عددی رسیدم که برای من نویسنده رشک بر انگیز بود. ولی به من چه. من که گدا نیستم؛ من نویسنده ام. الان هم می خواهم به دیدن فیلم "توفیق اجباری" محمدرضا گلزار بروم. البته به نظر اکثر دختر خانم های جوان جمله ی "دیدن فیلم توفیق اجباری محمد رضا گلزار" غلط و "دیدن محمدرضا گلزار در فیلم توفیق اجباری" صحیح می باشد.

به هر حال. بلیط ورودی، به مبلغ هر قطعه ۱۲۰۰۰ ریال خریداری کردیم و به داخل سینما رفتیم. باز مردم به من خیره شدند. خانم با عتاب گفت: "زشته. این زیپ کاپشن رو که تا نوک دماغت بالا کشیدی باز کن و این عینک مسخره رو از چشت بر دار." بنده هم ضمن نگرانی از هجوم مردم ادب دوست، اطاعت امر کردم و وضع ام را به حالت عادی در آوردم. حاصل آن شد که دیگر کسی به من نگاه نکرد. با ناراحتی از خودم پرسیدم: "یعنی یک نفر از این‌ها هم نمی داند من نویسنده ام و به یک چرخش قلم پوست حکومت ها را می کَنَم و هر روز هزاران کلیک بدرقه ی سایت من می شود؟" بعد به خودم پاسخ دادم: "وقتی خانواده ی خودم نمی دانند، این بیچاره ها از کجا می دانند؟"

بالاخره ساعت موعود فرارسید و دَرِ سالن نمایش را باز کردند. چون زنگ ِ دینگ دینگ دانگ سینما خراب بود، کنترلچی با دست به در کوبید که یعنی "مردم بیایید تو؛ فیلم شروع شد". ما هم از یک لنگه ی در، که عرض اش حدود یک متر بود، مثل کسانی که قرار است تا یکی دو دقیقه ی دیگر پول زیادی به دست آورند به داخل سالن ریختیم. طبق معمول صدای پاکت چیپس و لیوان آلوچه و جیر جیر ِ جدا شدن نایلون از لواشک بود که در داخل سالن به گوش می رسید.

فیلم شروع شد. موضوع فیلم طلاق گلزار از زن اش باران کوثری و ورود ناخواسته ی "سیم سیم" خانم –یعنی نیوشا ضیغمی- به زندگی از هم پاشیده ی آن ها بود؛ رضا عطاران نمک فیلم و بهاره خانم رهنما عاشق و دل‌باخته ی گلزار که به خاطر "هنر" گلزار از هدیه دادن مرسدس بنز آخرین سیستم هم دریغ نداشت. اما زن و شوهر طلاق گرفته و مغرور یک‌دیگر را دوست داشتند و فیلم‌نامه باید یک جوری این دو را به هم می رساند که طرح توطئه سیم سیم برای باردار نشان دادن همسر سابق و، آشکار شدن دروغ و، قهر و ناز زن و شوهر و، رفتن به جاده شمال و، پادرمیانی کودک آدامس فروش و، آشتی کنان، پایان شادی بخش فیلم را رقم زد.

مَردُم می خندیدند و شاد بودند و من از خوشحالی آن ها خوشحال بودم. آیا این من بودم که به فیلم های عامه پسند فارسی می گفتم فیلمفارسی؟ غلط می کردم. آیا این من بودم که به سینمای مرحوم فردین می گفتم آبگوشتی؟ غلط می کردم. آیا این من بودم که گنج قارون و سلطان قلب ها را مسخره می کردم؟ غلط می کردم. من دیگر به فیلم های سرگرم کننده نمی خندم. من دیگر به فیلم هایی مثل "توفیق اجباری" نمی خندم. هر چه که مردم را شاد کند ارزش دارد. زنده باد شادی. زنده باد چیپس. زنده باد ساندویچ کالباس و لواشک آلو.

وقتی زن سابق گلزار وسط جاده دچار تهوع حاملگی شد از شدت خوشحالی، حضور مردم و امکان شناخته شدن خودم را از یاد بُردم. نه. دیگر نگران نبودم: مردم مرا نمی شناختند. مردم محمد رضا گلزار را می شناختند. مردم باران کوثری را می شناختند. مردم رضا عطاران را می شناختند. عینک ام را داخل جیب ام جا دادم. هوا سرد بود؛ خیلی سرد. ولی مردم خوشحال بودند. در آن ساعت شب، در آن محل، من نویسنده ای بودم که گرمای خوشحالی مردم را حس می کردم اما مردم به من توجه نداشتند. و چه خوب که این طور بود!

آقا خاتمی در تبریز

بدون شرح و حدیث

نهضتی را که پدارانشان فریاد داده دنبال می کنند

ای آزادی ای خوب