پیر مردی که داغ غم فرزندان کشید و در غربت به هستی پیوست

دوست صمیمی پدرم بود،تا وقتی بابام زنده بود گاه گداری سری به ما می زد و آنقدر از دیدن این پیر مرد به قولی مشعوف می شدیم حدی نداشت.نمازش به سر وقت و چون با اهل منبر زیاد می پرید وارد به احکام شرع و به طور عام یک شیعه تمام عیار.خاطرات گذشته را چنان راوی بود که شنوده خود را در زمان و مکان حادث تصور می کرد،القصه آقا تمام بود و پیر مردی به تمامی سخن. پدر را داداش صدا می کرد،وقتی داداش می گفت یک زیبائی خاصی در کلام اش بود.وقتی شد که پدرم دخترک زیبای دوستش را برای برادرم خواستگاری کرد و ایشان هم بدون حرف و حدیثی قبول.اما این روز گار است که همه ما ازش دادمان هواست.در اولین مهمانی و پا گشائی این پدر بود که همین روزگار باهاش نساخت و در دم جان به هستی داد و پدر روحش قرین رحمت باشد،ازمیان ما رفت و تازه با رفتنش بود که خرافات نهفته در عمق ذهن بعضی  آدم ها دیگر آرام نمی گیرد.حال نویت مادر خدا بیامرزم بود که با هزار قسم و آیه که قدم عروس بد یمن است و دیگر قضایا ،در حقیقت همه با مادر مخالف بودیم و تازه وقتی هم که عروسی شد و این جوانان به زندگی مشترک سلامی گفتند،عناد مادر تمامی نداشت،داداش پدر که ما هم عمو می گفتیم در همان سال های اوایل انقلاب بود که پسر نوجوانش به نا جرمی سر به دار شده بود.و این درد هجر را بار ها در اشگ های عمو دیده بودم،نازنین مرد دیگر آرام قراری نداشت،دیار به دیار گشت به دنبال گم شده جوانش،بوی پیراهن یوسف امانش را بریده بود،دیگر خانه و کاشانه اش را در وادی های دور بدون نشان می طلبید،ولی نه از پی سرنوشت بود،بلکه این سرنوشت شوم بود که آنی رهایش نمی کرد،فرزند دیگرش در پرده ای از ابهام و خود چندین بار گفت "قارداش اوغلی پسرم را بی جرم جنایت از من گرفتند". دیگر حواسی برایش نمامده بود همه عمر باقی را در پی گمشده گانش بود.گاه گداری که می دیدم در قهوه خانه ای که زمانی پاتوق هر دوی مان بود،با اصرار چند روز مهمانم می شد و شب ها تا نصف اش صحبتی از دوران و یادگاران پدر بود و نصف دیگرش در نماز شب اش.خیلی وقت ها در نمازش که عجله ای نداشت گریه هایش را می شنیدم.اگر غیر خاطرات از خود و پدر صحبتی میشد همیشه سکوتی غمگین سراسر وجودش را میگرفت،می دانستم که با فامیلش مشکلاتی داشته ،ولی هیچ وقت نشنیدم که صحبتی کند و حتی یادی.یادش فقط و فقط گمشده های عزیز اش بود،امان از ذزه ای درمان.این اواخر دیگر پیری امان صحرا گردی را ازش گرفته بود،به تنهائی که همیشه در آرزویش بود رسیده بود،ولی به قول مادرم "مرگ هم نباشد پیری هستش"در یکی از شهر های شمال زندگی می گرد و یک دوشبی هم مرا مهمان برده بود ،و من هم به خاطر دوستی هفتاد ساله با خانواده مان رفتم و آن قدر در دو سه روز برایم صحبت کرد که احساس کردم من هم جزی از وجودش هستم.در دل به آزادگی اش حسرت خوردم.آن قدر آزاده ،که نتوانسته بود در نیمه تمام عمرش ،نان لقمه ای از نزدیک ترین کسانش بخورد.بعد آن دو فاجعه دل خراشی که  همین روزگار و زمان برایش  تدارک دیده بود،به قول همسر مرحومش ، گاهی سراغش را می گرفتیم به طنز می گفت والله نه بیلیم اولوب "لاشریک لا مکان"  

وقتی خبر فوت اش را شنیدم ،گویا در یکی از شهر های شمال.رفتم به سر خاک پدر که بگویم "دادش ات آمد پدر بعد بیست و پنچ سال به هم دیگر رسیدید،مواظب اش باش، پیر مرد خیلی عذاب کشید تا بیاید،مهری در این دنیا ندید ربع قرن فریاد کشید و کسی نشنید حتی نزدیگانش

که سر و همسر و اولاد باشد،در این ربع قرن فقدان  دل خراش دو عزیز اش که دو پسرانش باشد را دید ولی روی خوش از کسی به سراغش نیامد" 

"پدر ما هم از هم دوریم آن قدر دور که بازماندگان داداش تان  سفیدی موی  و سن ام را ملعبه فیس بوک شان می کنند"  

"پدر آن حرمتی که در خود واجب می داشتیم برای شما ها دیگر خریداری ندارد " 

"عمو جان ناراحت بی حرمتی که به شما روا داشتند نباش، به ما هم رسیده زیاد دلگیر نباش" 

"همیشه می گفتید که خیری از جوانی شان نخواهند دید" 

ولی من نفرینشان نمی کنم من مثل شما همه را دوست خواهم داشت 

خوب بودن انسان ها را ،همه دوست دارند شرط است که با بد بودشان دوست داشته باشی. 

پدر و عمو جان نگران بدی های که در حقتان کرده اند نباشید،ما ها و همه سعی خواهیم کرد هم دیگر را دوست داشته باشیم،اگر چه این روز ها ...

ادعای اورهان ژامبوق

اورهان پامبوق در جواب مخبری که سوال کرد نظرتان در باره ادبیات آذربایجان چیست شانه بالا انداخت و گفت که"در این مقوله حرفی ندارم" باید می دانست اگر استالین و بریا آذربایجان و دیگر خلق های شوروی را از اندیشه و هنر و نویسندگی خالی نمی کرد و سیبری را محل دفن هر چه اهل قلم بود نمی کرد حال اورهان پامبوق به خاطر نوبل اش این چنین ما را خفیف نمی شمرد،تنها یک محمد جلیل قلی زاده و حسین جاوید و مشفق و...حبیب ساحر می توانستند مملکتی را از رکود ادبی و سکوت قبرستانی نجات دهند،کتاب سوزان پهلوی دوم در همین قرن به نظرم هلوکاستی دیگر بود، خدا عالم است آن سیبری اگر روزی دهان باز کند از زنده بگوری صد ها بلکه هزاران نویسنده و هنرمند سخن خواهد گفت و از اندیشه هزاران منور فکر که هر کدامشان اورهان پامبوقی است،استالنیزیم هم معنویت شرق را از بین برد ،وقتی گوشه ای از نوشته حسین جاوید را می خوانی در عالمی از هنر و بشریت غرق می شوی که چه شان مردی صد سال پیش پیس عمر خیام را نوشته و یا تیمور لنگ را،از جایزه نوبل اورهان پامبوق چیزی کم نمی شد اگر می گفت شما آذربایجانی ها یک هولوکاست ادبی از سر گذراندید،هولوکاستی که صد ها نویسنده و شاعر در عمق یخ های سیبری جان باختند .صد سال پیش وقتی حبیب ساهر با لیسانس ادبی از تورکیه،در کشور مان به خاطر لقمه نانی آواره و نفی بلد شد.وقتی محمد امین رسول زاده در غربت مرد تقی زاده نوشت"عالم شرق این چنین وطن پروری را به خود ندیده بود.نوشتم که جوانان ما هر چه که در توان دارند بخوانند و بنوسند تا ما هم در ادبیات مان اورهان پامبوقی داشته باشیم،اگر ادبیات آکادمیک نداریم لا اقل خودمان جهد کنیم تا بیاموزیم و بنویسیم.

دل در فغان

Hassan Oskouei
خوشم آمد،من دو بار به سختی گریه کردم آن وقت ها شما نبودید ولی مادر محترمه تان بود و آن موقعی بود که دکتر های تبریز با تشخیص غلط گفتند که برادرت یعنی بابا محترم شما سرطان دارد و من های های گریستم به خاطر تنهائی مان بعد مرک پدرم و سال ها طول ...کشید که سلامتی ام را باز یابم.و دومی موقعی بود که به جرم ناکرده و بی گتاه و البته با سوء تفهم ،بابات بی گناه در مشگلی گرفتار شد و من با تمام وجود در مقابل دادستان گریه کردم چون مطمعن بودم برادرم بی گناه است و آن وقت تو در آغوش مادرت بودی و چه خوب که هیچ از دنیا خبر نداشتی و بعد ها و بعدها...دیگر خصوصی اش نمی کنم،احترام به ریش سفید صله رحم است مبادا وقتی رسد که خدای ناکرده ما ها یعنی بابا که برادر من باشد و من که عمویت باشم و هر آن کس که سنی دارد ،در غربت بدون بچه ها جان به هستی تسلیم کند،ادب مرد در احترام به ریش سفیدان است،گو اینکه امروز ها ریش سفید خود مکافاتی دارد،آرزو دارم آن دو نفر یعنی پدر و مادرت همیشه سبز باشند و تو نیز همراه شان،من از دیار افکارت می روم ،اصلا در خیالم هم نمی گنجید که شما تا ریش نیاورده چنین با ریش سفیدی این چنین روا داری،شعور و فهم و درایتی که گفتی همه در جوانی تواست ،تمام نگه اش دار.دیگر هر چه بگویم و بنویسم تف سر بالاست،به خودم بر می گردد.ریش سفید تو در غربت بی کسی مرد،داد از بی کسی که نصیب ریش سفیدان تان شد.وقتی این نوشته را خواندی پاک کن چون همیشه شرمنده مادر نازنیت خواهم ماند،با احترامی که به مادرت دارم نمی خواهم بفهمد که تو به حقیر بی شعور و بی فهم و بی درایت گفتی و من شعور و فهم و صله رحم دائی ات را گفتم که پدر مرحومش یک روز نان فرزندش را نخورد،یک روز بر سفره فرزندانش لقمه نانی نخورد،تمام درد هایش را در همین اطاق من بی درایت و بی شعور تا صبح ها زمزمه می کرد،امان از دست فرزندی که به ریش سفیدش اجازه یک شب مانی را ندهد.بروید مسئولیت بزرگواری را از دائی هایتان یاد بگیرد،هم از مرحومش و هم از غیر مرحومش،که روزی نیست که قرار و آرام گیرد،حیف از مادر نازنین ات.ادامه ...نفریت پدر غیر بچه بازی در فیسبوک است دائی هایت تقاص بی حرمتی به پدر را دادند تا شمای با دریت و با شرف و غیرت چه کنی با ریش سفیدی و کیس سفیدی مادر،تاریخ پاک نمیشود این را از خاطر نبر. 
دیگر بی محابا سخن نگو،تا من شرمنده پدر و مادرت نباشم،شان من در کلام تونیست تو حد خود را نگه دار. 
وگرنه تاریخ خیلی بی رحم است،عمری کم و بیش از ما رفته،کاری نکن دل مادرت بشکند ایشان برای من بانوی عزیزی است
53‏ دقیقه پیش ·  
 
بعداز تحریر 
assan Oskouei اینکه نوشته اید بی ادب و سایر الفاظ را ،من به شما ایرادی نمی گیریم با اینکه مطمعن هستم سر سفره پدر بزرگ شده اید و زیاد هم امین هستم ولی شاید این گونه تفگر مال کسانی باشد که سالیان سال به خاطر بی ادبی و خوردن مال غیر آواره وطن شده اند و حتی که دیشب هم نوشتم و تا صبح نیز نتوانستم به خوابم این گونه نوشتن و تفگر نمی تواند مال شما عزیز باشد یعنی در شان خانواده ما نیست و لی در شان بعضی ها ممکن است باشد که پدر را با ریش سفید در غربت گذاشتند تا پیرمرد در همان بی پسری فوت کند،بودی دیدی که چه جان کندیم برای مادر بزرگ که چیزی کم نیاورد تمام هم و غم مان را گذاشتیم تا راحت به دیار هستی رود می دانی چرا چون نان پدر خورده بودیم و یاد گرفته بودیم ولی تو علی رغم نان پدر نان کس دیگری خورده ای نانی که صاحب اش نه به سفیدی موی پدر ارزش داد و نه به رسم و رسوم جامعه.من خیلی شب ها با آن پیرمرد سحر کردم نمی توانم بنویسم چون خیلی خصوصی می شود در حقیقت شما بزرگ شده نه پدر زحمت کش ات بلکه ادب آموخته آن مکتبی.نه پسر جان تو باید به ریش سفید حد اقل در ظاهر هم شده احترام بگذاری و این از تو چیزی کم نمی کند،ولی اطمینان دارم به همان راهی خواهی رفت که بزرگان ات رفتند و من دلم نمی خواهد تو هم مثل آن ها دور از وطن و همیشه قانون در پی ات باشد،در تفگر آن با ادب ها هیچ وقت آسودگی نیست،گفتم که حیف از مادر نازنین ات که من به انداره دنیا احترام قائل هستم،تو این ادب را نه در مکنب مادر بلکه در مکتب دائی های مرحوم و غیر مرحومت یاد گرفته اید،کاش یک ذره ای از دائی مرحوم کوچک ات را داشتی که چه شان برای امتی به فنا رفت.دلم از ادب و الفظ رکیک ات آرام نمی گیرد،یک خط ریش این همه ادب . 
 می دانم که پاک خواهی کرد چون حق قانونی داشتم در وب لاک ام همه را ثبت کردم طبق قانون مطبوعات،تا سالیان بلکه تا آخر دنیا این نوشته به ماند تا دیگران بفهمند که یک نصیحت دوستانه میان عمو و برادر زاده این قدر مهم نبود که عمومی اش کنید
 ·
  •  دیگر نمی خواهم نه رویت و نه صدایت را بشنوم حیف آن همه عمر و دوست داشتن،آن واقعه عمو خلیل که یادت می اید ،من همان وقت گفتم که تو پای در راه دائی هایت نهادی و حتی مزاح و شوخی های مرا جدی گرفته بودی