چرا گله از بخت خود کنم که چنین نا شادم،


چرا گله از بخت خود کنم که چنین نا شادم،
به گلیم سیاه دوخت هر تار پوت اش را ،
مگر به مصلحت اش بود که چنین ناکام ام ؟؛
به نظم هست قبل از من؛ که گفت "هر کجا روم آسمان همین رنگ است".
یا آن بلای آسمانی ؛
"نارسیده بر زمین گوید خانه انوری کجا باشد".
به کجا کشانم بخت؛به که گویم این قصّه ...
نه منم این چنین؛ دل شکسته و محزون که گلیم سیاه بردوشم؛
تار سم به درگاهی ؛نوکری آید و گوید:" آقا مان از وجودتان دلگیر"
" رو بجای دیگری کن مامن"
حال این من؛  روزگارم این  است؛ نه در زمین شادم نه در آسمانها جایم.
امید از چه گویم  هر دو جهان؛یکی به نقدش دادیم و دیگری به خیّام اش.
چه کسی گفت: " هزار وعده خوبان به یکی وفا نکند"
در آن وادی در آن صحرا  همه از خواب هزار ساله برآیند با صوری ؛
من حقیر صورت حسابم صفر است،
نه کیشی و نه مرغی ؛چه حسابی دارم من ؛جز حقوقی که به ده روز رسد.
باقی اش هر چه پدر داشت به یغما رفته است؛
"چون منم از ورّاث"
الغرض بخت سیاه چو گلیمی هم بر دوش؛
هر کجا هم بروم با من و به دوشم آویز.
ولی اما خود حضرت؛  ذات بلندش اقدس ؛همه رحمان و رحیم ؛
حتم دارم که خود آن یار همه ؛بار گاه ملکوت و هم ذات احدیّت؛
به من ریز حقیر چه حاجت شوم خار ذلیل
خود او "الله الصمد" "ألرحمن"

حسن - اسگوئی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد