برگ و صفحه ای از دفتر خاطرات گم شده :


برگ و صفحه ای از دفتر خاطرات گم شده :
"بهانه ات هم مثل همان حرف های خوب ات مفت؛
می روی که دویاره هم چون منی عاشق ات شود ؟ هرگز گمان نبر!
نشان حرمت به دوست در پیشانی ات نماده برو !"
در پاییز گذشته بود که امد، جند صیاحی در قهوه خانه محل می دیدم اش  ؛تا به هر روز کشید این دیدار ؛ حس ام بود که دوست اش دارم  ؛ هردو از زندگیمان گفتیم و شنیدیم و چنان که دیگر چیزی برای گفتن نماند بود ؛ از بچه هایمان و از روزگار مشترگی که گریبان هردو یمان را گرفته و انگار خفه یمان می کند. ندیدن اش برایم سخت و آزار دهنده بود ،مردی به سن من و به سن او هر دو چهان و دنیائی  دیده بودیم و عمری گذشته بود ؛گر چه بودیم. شاید سخت تر هم می بود ؛ چون هردو در مرزی پیری و اهل کتاب و شعر ؛گاهی از پدر می گفتم و گاهی از مهر افرینش و حرمت اش که داشتم ؛ همین در این روز ها بود که حسّم این شد که زیاد از پدر و مهر کسی را گفتن  که به چشم نمی اید و خرافه اش می نامد این یکی ؛ را دوست ندارد  و من هم نه اهل منبر بودم و نه اهل صدا و سیما که به چوب اش ببندم ؛ معلم اخلاق که نبودم درس اش دهم . و به قولی همه از یک قماش که نیستند . در همان اصول بودیم که ؛ الا در این موضوع که بحث اش را هیچ نکردم که نفاق نیارد . همیشه گفته ام و عقیده ام ایتکه  با ایده لوژی زندگی کردن سخت است ؛ به درد  کشور امپریالی  چون شوروی نه خورد ؛ تنها کره می ماند و 2 ملیون کودک گرسنه ؛تا چه به دوستی رسد؛ و هم باهاش بتوان زندگی کرد ؛ البته با مزه اینکه ایده فمنیستی نه از آن نوع محکم اش  .سوسیالیزم چیزی دیگر است که روش جکومت کشورهای شمال اورپا. اما زندگی خصوصی دیگر با  ایده لوژی مخرب است و سخت آزار دهنده حتی فمنیست اش. که این یکی دیگر نه به درد من می خورد و نه به حال روزگار او شاید تنها شنیده های داشت از دیگران و برایش جذاب بود   .مگر می شود فضولی را بدون خدا دید و خواند ،مگر حلاج و نسیمی با خدا نمردند ؛ همه مهربانی دارند و   هر چه که اسمش هست ؛اگر هم تنها درختی باشد .نمی گویم که انسان مذهبی هستم نه هرگز نبوده ام ولی به باورم هست که مهربانی به نام کسی هست .حالا بالای سرمان نباشد مهم نیست شاید در میان همین سطور باشد؛ کفر نیست و  شرک هم نیست ،خوب عقیده منه  افریننده  همه جاهست ؛ حتی وقتی به مهربانی گریه می کنیم و یا شادیم؛ یا در سوک از دست رفته ای ناشادیم که این آخری هم به درد من می خورد و هم به ایشان  . بودیم تا که در عصر یک روز گرم رفت ؛مرا وا گذاشت با شمس ام بمانم .
"شمس من در راه است به گمانم همیشه می آید
چون دل عاشق اش ؛ برای سینه ام مرهم.
به غزل قصیده می ماند لطف اش. همان که تو هیچ نفهمیدی."
خلاصه رفتن اش زیاد آزرده ام کرد ؛پیرمرد وقتی می رفت به پشت سرش نگاهی کرد و زیر لب چیزی گفت که گمانم از همان هائی بود که چندین بار شنیده بودم  "احمق تر از تو کسی را ندیده ام که همیشه از پدر بگوید و از خرافات"
پیرمرد وقتی می رفت عین آمدنش؛ زیادی به بچه ها شبیه بود؛ دست هایش را در طرفین باز می کرد انگار می ترسید بیفتد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد