نصف چائی اش را نخورده بود که سیگاری را از قوطی فلزی اش بیرون کشید ؛وقتی به لب گرفت همان زیر لب گفت:
_می خواهم ازدوداج کنم؛دیگر دارم خسته و پیر میشوم ؛نمی توانم کار های روز مره گی ام را سرو سامان دهم و در مانده ام برای همه شب و روز ام.
از وقتی میشناسم چهل سالی می گذرد و وقتی اولین بار پرسیده بودم که چرا ازدواج نمی کنی برایم گفته بود برای یک استگان شیر گاوی نگه نمی دارند.از این طرز گفته اش به قدری متنفر شدم که چندی دیگر سلام و علیک ام را هم قطع اش کردم و هر از گاهی که روبرو می شدیم ؛زود تر از همه من بودم که می خواستم پیش اش نباشم و با یک طرفه ای از جرگه می زدم بیرون .
بعد ها به طور رسمی و خیلی هم مودبانه آمد و بدون مقدمه گفت :
فلانی می بخشید یکی آن روز ها همین جمله را گفته بود و ته ذهم چندی بود؛ که آن روز ها من هم بدون مقدمه از دهنم پرید "تو یک مرا بخشی کافی است "
دیگر همه حرف هایش را نشنیدم و سکوتی بود و این که عذر هم خواسته و چیزی برای قهر و از حرف هایش نمانده بود ؛ صورت هم دیگر را بوسیدیم و شد تمام؛ بعد نظرم چهل سالی هست که با هم رفیقیم .دیگر هیچ وقت نپرسیدم عدم ازدواج اش را و او هم چند باری کوشیده بود بگوید ولی دیگر دلم نمی خواست حرف و بجثی باشد ؛و میدانست که در این موضوع ؛ من هیچ وقت فکرش را هم نخواهم پرسید .
عصری دیروز خیلی خسنه از تعویض ساده یک لوله کشی سرویس بهداشتی بودم ؛که اهل اش را نتوانسته بودم پیدا کنم و مجبور شده بودم با یک صنعت کار دیگر که در اصل حرفه اش هم نبود با هم دیگر رفع رجوع اش کنم ؛نشسته بودم که آخر های عصر بچه ها بیایند و شعر و حرف و حدیثی تازه ای بگویند و بعد برم خانه. که یک راست آمد و بی مقدمه گفت :
...
وقتی سکوت معنی دارم را دید ؛ در یک دست اش استکان چای و در دست دیگر اش سیگار ی به نصفه رسیده بود.
بلافاصله گفتم:
فلانی چهل سال پیش اگر یاد ات مانده باشد چندی سر این موضع باهم نبودیم حال یعد آن همه سال آمده ای که چه ... کلفت می خواهی یا پرستار ؛با همان ذهن چهل سال پیشی ؛اینکه یکی بیاید برایت بپزد و بشوید و بسابد و کار های خونه ات را برایتان انجام دهد ؛ باز دنبالچه همان تفگر است ؛که نمی توانی خود ات را اداره کنی و محتاج یک خانمی یا به قول خود ات یک زن .چرا در این همه مدت نظرت و طرز فکر و تلقی ات همان مال چه سال پیش است ؟
_ باز رفتی سراغ فلسفه نصیحت اسگوئی جان؛ حالا می خواهم از دواج کنم هر چه تو بکی ؛ یه راه حلی ... آشنائی و کسی را پیدا کن.
_فکر می کنی غیر حقوق تقاعدی ات و یک خونه با اشیاء عتیقه چهل سال پیش ؛چه مزیتی داری که یک خانمی برای شکم گرسنه اش برایت پیدا شه
پیدا کردن گردن خودته؛ دیگران را در سن و سال دلال اش نکن.
داشت با قوطی سیگار نقره اش بازی می کرد و سعی می کرد برای هزارمین بار نوشته روی قاب ورشوی اش را بخواند.قوطی سیگار نقره ای را پدرش از شوروی زمان استالین آورده بود ؛ مال باباش بود و تنها دارائی که از پدر بهش رسیده بود چون باقی ما ترک پدر را بعد فوت اش ؛ همه را به خواهران اش بخشیده بود و تنها کار مفیدی که در زندگی کرده بود همین بود و یک بار برایم گفته بود .
_ به خواهرات بگو یکی را پیدا کنند .
_ اوایل زیاد گفته بودند آن قدر که دیگر کم به دیدن شان می رفتم ؛حالا تو اسگوئی جان از همه شان نزدیک تری و هم مرا می فهمی ؛اگر نمی توانم حرف دلم را بزنم فقط به این دلیل هست که زیاد نخواندم مثل دوست هات که با آنها زیاد اختی ؛
داشت زیرکانه حرف دلش را می زد باز با کنایه ...
-_ تو باید یه کاری بکنی و الا باز من ام و تو و این پیری لامصّب؛ که هر روز دارد بیشتر از بیش امانم را می برد .
تمام ویژه گی های یک مرد را داشت فقط به قول خودش نخوانده بود و سی سال آموزگاری در آکوزش و پرورش ؛بیشتر "بچه ذهن" اش کرده بود حتی گاهی مثل بچه ها حرف می زد و فکر می کرد ؛ حتی راه رفت اش هم مثل نوجوان ها بود و موقع حرکت دست هایش را تند تند حرکت می داد ...،قلب و روح ساده ای داشت با یک دنیای کودکانه بیشتر اخت بود تا یک مرد سرد و گرم روزگار کشیده امروزی .
چای دور دوم هم رسید و سیگار هم از قوطی نقره ای ؛ تزاری اش یا شهر ورشو چک را تعارف ام کرد؛ گرفتم و خودش آتش اش زد؛ در همین لخظات بود که کم کم بچه ها یکی یکی سر رسیدند و نتوانستیم دنبال حرف هایمان را بگیریم و بلند شد رفت و از پشت سر به آقا غلامجسین اشاره کردم حساب اش را نگیرد که مهمان است . دم دری بر گشت و نگاهم کرد دوباره ؛نگاه اش ام مثل بچه ها دبستانی بود و هم اینکه در نگاه اش سئوالی بود و جواب اش را می خواست بداند با اشاره سر قولی دادم و عجیب اینکه قول مثبت نگاهم را حس کرد و خندید .راضی رفت و روی قول اشاره ای من حساب کرده بود .
از دیشب رفته توی مغزم و به قولی گرفتارم کرده ؛خودمان گرفتاریمان کم بود ؛ مانده بود داماد کردن رفیقمان ...