چشم به راهم شب ها ؛که نسیمی آید
و تن تب دارم را ؛ زیر باران و نسیم می سپارم تنها
بلکه این هذیان ها
خواب آشفته بیداری ها
لحظاتی مرا ؛ وا بگذارند به خویش؛
از مرگ همسایه و آن دوستم؛ همچنان شبهایم در عذاب است ؛ قبلا وقتی این حال ها را داشتم مادر می گفت ترسیدی ؛ وقت بچه گی هایت این مواقع؛ می بردم به ته راسته بازار نرسیده به پل میدان سیّدی بود و دستی به گردن و پشت سرت می کشید و دعا می خواند و فورا هم حالت خوب می شد ؛حالا آن سیّد سال هاست که خودش مرده .یاد مادر به خیر چند سالی است رفته گاهی دلم هوایش می کند پیر زن مدیری بود ؛ لا اقل برای شش بردارم . پیر زن اگر بود می گفت :
نسیم چیه برو پیش سید دوایت پیش اونه؛ اگه گفت نسیم هم خوب هست برو نسیم هم بگیر
لاید باید می گفتم مادر نسیم را نمی خرند ؛ نسیم می وزد ، از دریا یا کوه و یا جنگل ؛نسیم می آید و شب هار در غزل و شعر
هنوز فکر می کنم بوف گور می نالد ؛ چند ماهی است خوابم کم شده
***
- " بارون" خونه هست ؛ شراب خلّر؛ گفته بود هفته ای می آرم ؛
"بارونس" می خندد
دندان طلائی یش پیداست ؛سر عصر شوهرش خوابیده .پول شمردنش حوصله ام را می برد باز ماشین نیروی انتظامی از دور پیدا شد و من ته دالان تاریک خودم را مثلا مخفی می کنم و می چسبم به دیوار نمور ؛باز "بارونس" می خندد :
-حاج اقا ماشالله مردی شدی ها
مثلا شوخی می کند ؛فکر می کنم همیشه همین طوری است زیاد تورکی نمی فهمند و تنها در حد خرید و فروش و روزمرّه گی ؛و شوخی ها و مثل هایشان به دلم نمی چسبد به قولی نت خارج می زنند
-از مردی چیزی نمانده؛ زود تمام اش کن بشمار؛ دیگه لفت اش نده
- دفعه بعد از آن پول های کاغذی بیار ولی مواظب باش تقلبی نباشد.
حس حقارت و تحقیر شدن آنی رهایم نمی کند می زنم بیرون؛ ماشین گشت رفته و چند نوجوان ارمنی گوشه ای ایستاده اند باز چیزی بارم می کنند آن دفعه که تابلو گرفتم از نقاش دوره گرد شان ؛خیالشان مانده فکر کرده اند برای چی من از این نقاش دوره گردشان خرید می کنم ؛ شاید همه اش به خاطر پرتره ها باشد که خود نقاش می گفت زنده می کشد .تمامشان قیافه سامی دارند ؛ شاید از روی عکس های خارجی می کشد؛ یا شاید زنده اند چون به قدری زیبا ئی دارند که انسان فکر می کند زنده اند و جان دارند ؛ وقتی یک روز به آرامی دست زدم مثل تن انسان بود خجالت کشیدم ؛ طور دیگری دیدم ؛
طفلکی این نگارگر هم مثل ما بز آورده مانده توی این ملک ؛ حتما اگر خارج بود صاحبی پیدا می کرد ؛ خیلی چیره دست هستش ؛ چندین تابلو اش خریده ام ؛و هم برای دوستان و دیگران شناسانده ام ؛ برای بردن کادو و خرید آن به او سفارش می دهند و گاهی عکسی می گیرد و دو روزه تحویل می دهند ؛ هنرش عالی است وقتی قیافه ناباورانه مرا دیده بود می خواست قسم بخورد و نگذاشتم :
ولش کن خودمان قسم خور کم نداریم ؛
تا بر می گردم حالی از شان بگیرم ؛ یادم می افتد که دیگر خیلی گذشته زمان این جور جرو بحث ها و هم در درون کیسه پلاستیکی شش ماهی هست و هم اینکه با تن تب دار و مریض نمی توانم دهن به دهن شان شوم؛ شاید اسم اش هیجان باشد؛ یا تحقیر ؛ هر چی هست ؛ لجم گرفت و بعداز خیر اش می گذرم و پاکت را در ظرف اشغال کناره دیوار می گذارم و رو به جوان ها...می بینم رفته اند و به قولی جیم شدند و باز از داخل ظرف آشغال برش می دارم که به خونه برسم ؛حسی مرا مغبون و درمانده کرده تاب تحملش را ندارم و پاکت فریزر را دوباره داخل آشغال ها رها می کنم و صاف می رسم خونه دست خالی و تن تب دار مریض را ول می کنم داخل رختخواب سرد ؛ حس می کنم تب ام پائین آمد و چند غلطی می زنم تا خوابی کنم نمی دانم گمانم صبح شده وقتی به ساعتم نگاه می کنم می خندم چون تازه ده دقیقه ای نیست که خونه آمده ام .
این تب و گرفتگی صدا و درد استخوان هایم؛ دیگر معطل نمی شوم آمپولی مسکن قوی به عضله پشت به آرامی می زنم ؛ نمی دانم چند ساعتی گذشته ؛ ولی آرام ام دیگر دردی ندارم ولی هنوز تب هست گویا ساعتی خوابیده ام . خونه کسی نیست بچه ها رفتند خرید چند محله پشتی دیگر باید بر گردند شب شده ؛کتابی را برمی دارم از روی میز .
"نسیم از درز دوخت و یقه پیراهنم به تنم می رسد و تن تب دارم احساس خنکی می کند..."
کلیدی در قفل در حیاط می چرخد شاید بچه ها آمدند
سیگاری می گیرانم و هم تصمیم اینکه دیگر به درب خانه ارمنی نروم ؛امان از حس حقارت و تحقیر شدن